پارت ۴۳
#پارت_۴۳
گوشیم زنگ خورد...سینا بود
+جانم سینا
_سلام خوبی؟
+سلام مرسی
_انا چطوره
+آنا هم خوبه
_نمیای استدیو؟..کارامون عقب افتاده ها
+هروقت انا مرخص شد
_دیر میشه ها
+اشکال نداره...نمیتونم که آنارو ول کنم بیام استدیو
_باشه پس ما خودمون همینجوری تمرین میکنیم
+باشه هدافظ
رفتم سمت آنا...چشمش به پانسمان دستم بود...منم به زور داشتم بهش غذا میدادم
+من زود قضاوت کردم...منو میبخشی
سرشو برگردوند و یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین...سرشو برگردوندم طرف خودم و بغلش کردم...همینکع سرشو گرفتم توبغلم بلند زد زیر گریه...رو سرش یه بوسه زدم...داشت با اون دستای کوچولو و ضعیفش میزد به بازوم و سینم....یهو محکم زد رو زخمم
+آی
با ترس سرشو از رو سینم برداشت...از درد و سوزش خم شدم..دوباره بخیه ام خونریزی کرد...صاف شدم قیافهٔ نگران آنارو دیدم...برای اینکه نترسه یه لبخند زدم و گفتم که هیچی نیس...الان میرم درستش میکنم میان
+آرتین
الهی فدات بشم
+جان آرتین
با بغض گفت:+چیشدع دستت؟
آروم گفتم:تو بگو منو بخشیدی منم میگم چیشده
یخورده نگام کرد
+تا وقتی گردنبند دستته بخشش بی بخشش
_عه اینجوریاس
+آره
_خب...الان گردنبند پاره شدع
+تا وقتی که ننداختی گردنم باهات حرف نمییزنم
_پس منم جریان دستمو همون موقع میگم
+نه نه...بخشیدم...بگو
_آخیش....بذار هروقت مرخص شدی میگم
+عه نگاه جرزنی کردی!
_میگم بهت دیگه...اول برم پانسمانمو عوض کنم یعدم برم دکترتو ببینم دوباره میام پیشت
+دیگه نیا
ترسیدم
_چرا؟
+میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
_چی؟
+نمیخوام تا وقتی که اینا....به کردنش اشارع کرد...خوب نشدع منو ببینی
یخورده نگاش کردم...عصبانی شدم
_یعنی چی آنا؟
+یعنی همین....یعنی من زجر میکشم...اذیت میشم
_هرچیزی رو قبول میکنم الا این یکیو
+ارتین خواهش میکنو
_نه
و از اتاقش زدم بیرون...پانسمانمو عوض کردم و دکترم گفت که آنا مرخصه..به مامانشم زنگ زدم که نیان...دوباره رفتم پیش آنا...دوباره روشو ازم برگردوند داد زدم:آنا مسخره بازیتو بذار کنار
+ساعت چنده؟
_۳
+برو بیرون خودم حاظر میشم
با کلافگی نگاش کردم و رفتم بیزون...اومد بیزون...بلند شدم و جلو تر از خودش راه افتادم...سوار ماشین شدم و چند لحظه بعدم آنا سوار شد....راه افتادم...تند میروندم...دستم رو دنده بود که یه گرمایی نشست رو دستم...به دستم نگاه کردم...دسته آنارو دستم بود...هیچ تغییری تو چهرم ایجاد نکردم...ولی از تو داشتم از خوشحالی میمردم...جلو یه پلساژ نگه داشتم...به آنا نگاه کردم
+الان میام
پیادع شدم یه زنجیر ظریف واسه پلاک آنا خریدم و دوباره برگشتم تو ماشین
+ببینمت
برگشت طرفم...پلاک زنجیرو جلو چشماش تکون دادم...چشماش برق زد از خوشحالی
+حالا بخشیدی؟
_من تو همون بیمارستان بخشیدم
(نظرررررر)
گوشیم زنگ خورد...سینا بود
+جانم سینا
_سلام خوبی؟
+سلام مرسی
_انا چطوره
+آنا هم خوبه
_نمیای استدیو؟..کارامون عقب افتاده ها
+هروقت انا مرخص شد
_دیر میشه ها
+اشکال نداره...نمیتونم که آنارو ول کنم بیام استدیو
_باشه پس ما خودمون همینجوری تمرین میکنیم
+باشه هدافظ
رفتم سمت آنا...چشمش به پانسمان دستم بود...منم به زور داشتم بهش غذا میدادم
+من زود قضاوت کردم...منو میبخشی
سرشو برگردوند و یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین...سرشو برگردوندم طرف خودم و بغلش کردم...همینکع سرشو گرفتم توبغلم بلند زد زیر گریه...رو سرش یه بوسه زدم...داشت با اون دستای کوچولو و ضعیفش میزد به بازوم و سینم....یهو محکم زد رو زخمم
+آی
با ترس سرشو از رو سینم برداشت...از درد و سوزش خم شدم..دوباره بخیه ام خونریزی کرد...صاف شدم قیافهٔ نگران آنارو دیدم...برای اینکه نترسه یه لبخند زدم و گفتم که هیچی نیس...الان میرم درستش میکنم میان
+آرتین
الهی فدات بشم
+جان آرتین
با بغض گفت:+چیشدع دستت؟
آروم گفتم:تو بگو منو بخشیدی منم میگم چیشده
یخورده نگام کرد
+تا وقتی گردنبند دستته بخشش بی بخشش
_عه اینجوریاس
+آره
_خب...الان گردنبند پاره شدع
+تا وقتی که ننداختی گردنم باهات حرف نمییزنم
_پس منم جریان دستمو همون موقع میگم
+نه نه...بخشیدم...بگو
_آخیش....بذار هروقت مرخص شدی میگم
+عه نگاه جرزنی کردی!
_میگم بهت دیگه...اول برم پانسمانمو عوض کنم یعدم برم دکترتو ببینم دوباره میام پیشت
+دیگه نیا
ترسیدم
_چرا؟
+میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
_چی؟
+نمیخوام تا وقتی که اینا....به کردنش اشارع کرد...خوب نشدع منو ببینی
یخورده نگاش کردم...عصبانی شدم
_یعنی چی آنا؟
+یعنی همین....یعنی من زجر میکشم...اذیت میشم
_هرچیزی رو قبول میکنم الا این یکیو
+ارتین خواهش میکنو
_نه
و از اتاقش زدم بیرون...پانسمانمو عوض کردم و دکترم گفت که آنا مرخصه..به مامانشم زنگ زدم که نیان...دوباره رفتم پیش آنا...دوباره روشو ازم برگردوند داد زدم:آنا مسخره بازیتو بذار کنار
+ساعت چنده؟
_۳
+برو بیرون خودم حاظر میشم
با کلافگی نگاش کردم و رفتم بیزون...اومد بیزون...بلند شدم و جلو تر از خودش راه افتادم...سوار ماشین شدم و چند لحظه بعدم آنا سوار شد....راه افتادم...تند میروندم...دستم رو دنده بود که یه گرمایی نشست رو دستم...به دستم نگاه کردم...دسته آنارو دستم بود...هیچ تغییری تو چهرم ایجاد نکردم...ولی از تو داشتم از خوشحالی میمردم...جلو یه پلساژ نگه داشتم...به آنا نگاه کردم
+الان میام
پیادع شدم یه زنجیر ظریف واسه پلاک آنا خریدم و دوباره برگشتم تو ماشین
+ببینمت
برگشت طرفم...پلاک زنجیرو جلو چشماش تکون دادم...چشماش برق زد از خوشحالی
+حالا بخشیدی؟
_من تو همون بیمارستان بخشیدم
(نظرررررر)
۴.۴k
۰۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.