پارت ۴۱
#پارت_۴۱
با سرعت سمت خونه اوین میروندم...عرفان داد میزد:
+آرتین آروم تر
ولی من هیچی نمیشنیدم...آنای من بخاطر اون الان رو تخت بیمارستانه....جلو خونش ترمز کردم...پیاده شدم...عرفان نگهم داشت:_آرتین بذار بعدا....الان عصبانی ای...یه بلایی سر خودت و اوین میاری
+ولم کن عرفان...آنا چه گناهی داشت که اون بلارو سرش آورده...من میدونم آنای من با این شوک عصبی که این حرومزاده بهش داده...دیگه آنای سابق نمیشه..ولم کن عرفان
زنگ خونشو فشار دادم...دستمو از رو زنگ بر نمیداشتم...دروزد رفتم تو
+کثافت آشغال حرومزاده...واسه چی اون بلارو سر آنا آوردی
یقشو گرفتم و کوبوندمش به دیوار
+به آنا چیکار داشتی؟زورت به اون رسید..عوضی بی ناموس...یعنی من این همه سال به همچین آدم پست و عوضی ای که به ناموس داداشش دست درازی میکنه اعتماد کردم؟...آخه چرا اِوین
یه مشت زدم تو صورتش
+اِوین همه حرمتامونو گذاشتی زیر پات...همه حرمتامونو میذارم زیر پام..درسته ازم بزرگتری...درسته تا الان حکم داداش بزرگترمو داشتی...ولی از الان بع بعد دشمنمی...فریاد زدم:دشمن
عرفان جلو نیومده بود چون میدونس اگه بیاد با اونم دعوام میشه...اِویم با تمام زورش هلم داد و منو از خودش جدا کرد
+آرتین...دور برندار..من میتونستم زودتر از تو آنا رو مال خودم کنم...میتونستم زودتر از تو برم خواستگاریش....مطمئن باش...من هیچی از توکمتر ندارم...هیچی...پولتو دارم...قیافتو دارم...ولی وقتی دیدم تو عاشق همونی که من دیوونشم...گذشتم...از عشقم به خاطر داداشم گذشتم...ولی تو بیخیال نشدی وباهام دعوا کردی...از اون روز دیکه از آنامتنفر شدم ...میخواستم کاری کنم که توام ازم متنفر شی...ولی آنا نذاشت...از دستم فرار کرد...خدا خیلی دوستون داره...جفتتون خوش شانسید
_خفه شو مرتیکه آشغال...اگه آنا فرار نمیکرد بدتر ازین سرش میآوردی...انسان باش..اِوین آدم باش...اوین حالم ازت بهم میخوره..ازت متنفرم اوین...حالم ازت بهم میخوره...یکبار دیگه..فقط یکبار دیگه...اسم آنارو بیاری سمت آنا بری زندت نمیزارم...خودم میکشمت
لباسمو صاف کردم و به سمت در رفتم
+وایسا آرتین
برگشتم...یه سوزشی تو دستم حس کردم...به دستم نگاه کردم...جاقو زده بود. بع دستم
+اینو زدم تا یادت باشه کِی و کجا و واسه کی برادریمونو بهم زدی
دستم رو زخم بود...عرفان صداش درومد:
+مگه دیوانه ای تو...آذتین بیا بریم بیمارستان
با تنفربه اوین نگاه کردم
_الکی خودتو خسته کردی...چون دیکه یادم نمیمونی...حتی با این زخم
از خونش اومدیم بیرون...عرفان نشست پشت فرمون و رفتیم بیمارستانی که آنا بود...رفتیم اورژانس...دستمو نشون دادم و گفت بخیه میخواد...منتظر بودم که بیان و برام بخیه بزنن...هیچی از درد بخیه نفهمیدم..فقط به آنا فکر میکردم...اینکه بهوش بیاد باهام مثل قبل میشه؟...
عرفان کنارم نشست
+دیدی زود قضاوت کردی؟...آنا از ماشین پیاده شد که فقط تو آرومش کنی ولی تو...
_عرفان هیچی نگو..خواهش میکنم...انا چظوره؟
+آلما پیشش بود...هنوز بیهوشه
_آلما رو ببر خونه..من خودم میمونم
+تو خسته ای بذار آلما میمونه دیکه
_گفتم خودم میمونم
+باشه پس خدافظ
_خدافظ
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت اتاق آنا...پیشش نشستم و دستش و گرفتم
(دوستان شرمنده این دوروز اصلا خونه نبودم مشکلی برام پیش اومده بود....این پارت روکه خوندید کامنت بذارید که پارت بعدی رو بذارم)
با سرعت سمت خونه اوین میروندم...عرفان داد میزد:
+آرتین آروم تر
ولی من هیچی نمیشنیدم...آنای من بخاطر اون الان رو تخت بیمارستانه....جلو خونش ترمز کردم...پیاده شدم...عرفان نگهم داشت:_آرتین بذار بعدا....الان عصبانی ای...یه بلایی سر خودت و اوین میاری
+ولم کن عرفان...آنا چه گناهی داشت که اون بلارو سرش آورده...من میدونم آنای من با این شوک عصبی که این حرومزاده بهش داده...دیگه آنای سابق نمیشه..ولم کن عرفان
زنگ خونشو فشار دادم...دستمو از رو زنگ بر نمیداشتم...دروزد رفتم تو
+کثافت آشغال حرومزاده...واسه چی اون بلارو سر آنا آوردی
یقشو گرفتم و کوبوندمش به دیوار
+به آنا چیکار داشتی؟زورت به اون رسید..عوضی بی ناموس...یعنی من این همه سال به همچین آدم پست و عوضی ای که به ناموس داداشش دست درازی میکنه اعتماد کردم؟...آخه چرا اِوین
یه مشت زدم تو صورتش
+اِوین همه حرمتامونو گذاشتی زیر پات...همه حرمتامونو میذارم زیر پام..درسته ازم بزرگتری...درسته تا الان حکم داداش بزرگترمو داشتی...ولی از الان بع بعد دشمنمی...فریاد زدم:دشمن
عرفان جلو نیومده بود چون میدونس اگه بیاد با اونم دعوام میشه...اِویم با تمام زورش هلم داد و منو از خودش جدا کرد
+آرتین...دور برندار..من میتونستم زودتر از تو آنا رو مال خودم کنم...میتونستم زودتر از تو برم خواستگاریش....مطمئن باش...من هیچی از توکمتر ندارم...هیچی...پولتو دارم...قیافتو دارم...ولی وقتی دیدم تو عاشق همونی که من دیوونشم...گذشتم...از عشقم به خاطر داداشم گذشتم...ولی تو بیخیال نشدی وباهام دعوا کردی...از اون روز دیکه از آنامتنفر شدم ...میخواستم کاری کنم که توام ازم متنفر شی...ولی آنا نذاشت...از دستم فرار کرد...خدا خیلی دوستون داره...جفتتون خوش شانسید
_خفه شو مرتیکه آشغال...اگه آنا فرار نمیکرد بدتر ازین سرش میآوردی...انسان باش..اِوین آدم باش...اوین حالم ازت بهم میخوره..ازت متنفرم اوین...حالم ازت بهم میخوره...یکبار دیگه..فقط یکبار دیگه...اسم آنارو بیاری سمت آنا بری زندت نمیزارم...خودم میکشمت
لباسمو صاف کردم و به سمت در رفتم
+وایسا آرتین
برگشتم...یه سوزشی تو دستم حس کردم...به دستم نگاه کردم...جاقو زده بود. بع دستم
+اینو زدم تا یادت باشه کِی و کجا و واسه کی برادریمونو بهم زدی
دستم رو زخم بود...عرفان صداش درومد:
+مگه دیوانه ای تو...آذتین بیا بریم بیمارستان
با تنفربه اوین نگاه کردم
_الکی خودتو خسته کردی...چون دیکه یادم نمیمونی...حتی با این زخم
از خونش اومدیم بیرون...عرفان نشست پشت فرمون و رفتیم بیمارستانی که آنا بود...رفتیم اورژانس...دستمو نشون دادم و گفت بخیه میخواد...منتظر بودم که بیان و برام بخیه بزنن...هیچی از درد بخیه نفهمیدم..فقط به آنا فکر میکردم...اینکه بهوش بیاد باهام مثل قبل میشه؟...
عرفان کنارم نشست
+دیدی زود قضاوت کردی؟...آنا از ماشین پیاده شد که فقط تو آرومش کنی ولی تو...
_عرفان هیچی نگو..خواهش میکنم...انا چظوره؟
+آلما پیشش بود...هنوز بیهوشه
_آلما رو ببر خونه..من خودم میمونم
+تو خسته ای بذار آلما میمونه دیکه
_گفتم خودم میمونم
+باشه پس خدافظ
_خدافظ
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت اتاق آنا...پیشش نشستم و دستش و گرفتم
(دوستان شرمنده این دوروز اصلا خونه نبودم مشکلی برام پیش اومده بود....این پارت روکه خوندید کامنت بذارید که پارت بعدی رو بذارم)
۸.۶k
۰۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.