پارت

#پارت_۴۲
دستشو گرفتم تو دستم و یه بوسهٔ طولانب رو دستش زدم...شالشو زدم کنار چشمم که به کبودیاش افتاد،دلم به حال خود آنا سوخت...یه قطره اشک از چشمم اومد پایین...اگه بیدار شه باهام مثل قبل میشه...سرمو گذاشتم رو دستش و گریه کردم..کم پیش میومد گریه کنم...صبح با گردن درد بیدار شدم...همون جا کنار تخت انا خوابم برده بود..پاشدم یه بوسه به پیشونیش زدم و کلافه رفتم سمت اتاق پانسمان...پانسمان دستم خونی شده بود...پانسمانمو عوض کردم و رفتم سمت پذیرش

+مریض اتاق...حالش چطوره؟

_بهوش اومدن

با خوشحالی گفتم:+جدی؟الان بیداره؟

_بلع

سریع رفتم سمت اتاقش...درو باز کردم...چشماش باز بودن....خدایا شکرت...یه رد اشک رو گونش بود..با صدای بسته شدن در به خودش اومد....

+سلام عزیز دلم..

متعجب شد...حتما فکر کرده دیگه باهاش حرف نمیزنم...خیلی بی جون و سرد گفت

_سلام

+خوبی؟

با سر جواب داد

+گرسنت نیست؟

_نه...میری بیرون؟

حق داشت

+میرم برات یه چیزی بیارم بخوری

حقم بود هر کدوم از رفتارای آنا حقم بود...رفتم سمت پرستاری و بهشون گفتم که برای آنا غذا ببرن..سویشرتی که تنم بود و درآوردمو انداختم رو دستم...تو راهرو قدم میزدم...گوشیم زنگ خورد مامان آنا بود

+جانم

_سلام آرتین جان خوبی؟...آنا چطوره؟

+سلام شما خوبی؟آنا هم خوبه...الان بهوش اومده

_میذارن بیایم؟

+ساعت ۴ ملاقاته

_کِی مرخصش میکنن؟

+هنوز دکترو ندیدم...حالا شما اکه میخواین بیاین ساعت ۴ اینجا باشید

_یاشه پسرم خدافظ

+خدافظ

همون موقع پرستار با یه سینی غذا داشت میرفت طرف اتاق آنا..سریع رفتم سینی رو ازش گرفتم و گفتم خودم میبرم...رفتم تو چشماشو بسته بود..میدونستم بیداره...غذاشو گذاشتم رو‌میز بالا سرش...یه دست تو‌موهاش کشیدم

+خانومی...من که میدونم بیداری...میدونم من کاری بدی کردم...الانم خیلی پشیمونم...چشاتو باز کن...حداقل با من حرف نمیزنی...پاشو غذاتو بخور

چشماشو باز کرد ...کمکش کردم که بشینه‌‌.میزو‌گذاشتم جلوش...قاشقو بردم تو سوپ...ازم قاشقو گرفت و گفت+خودم میخورم

قاشقو دادم بهش و رفتم سمت مبلی که که تو اتاقش بود و دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم رو پیشونیم...آنا توروخدا...طاقت این رفتارتو ندارم‌...چند دقیقه بعد پاشدم نشستم ولی به آنا نگاه نکردم.صداش اومد

+دستت چیشدع؟

_هیچی عزیزم

دیگه چیزی نپرسید

+من ده اینو نمیخورم

_یعنی چی نمیخورم...یه روز بیهوشی هیچی نخوردی...

دلم میخواست با این قیافش بخورمش مثل این بچه ها شده بود

(نظر بدید)
دیدگاه ها (۲۵)

#پارت_۴۳گوشیم زنگ خورد...سینا بود+جانم سینا_سلام خوبی؟+سلام ...

#پارت_۴۴آنابا دیدن پلاک زنجیر روبروم دلم میخواس بپرم بغلش کن...

#پارت_۴۱با سرعت سمت خونه اوین میروندم...عرفان داد میزد:+آرتی...

#پارت_۴۰ده دقیه بعد ماشین عرفانو دیدم...سریع سوار شدم_یا خدا...

رمان بغلی من پارت ۲۷ارسلان: از اتاق بیرون اومدم رفتم تو اتاق...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط