عشق اجباری پارت پانزده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_پانزده #مهدیه_عسگری
دو روز از اون قضیه گذشته بود و اهورا هنوز کاری نکرده بود و همین منو بیشتر میترسوند...
تو اتاق خوابم رفتم که بخابم بین خاب و بیدار احساس کردم یه چیزی چونمو قلقلک میده....
اولش فک کردم این اهورای بیشعوره میخاد اذیت کنه:نکن اهورا نکن....دیدم بازم داره ادامه میده...
چشامو با حرص باز کردم که چشام به دوتا تیله ی مشکی گره خورد....دهنمو اندازه غار علیصدر باز کردم وبا تمام توان جیغ کشیدم...زدم زیر موشه که پرت شد پایین تخت...نگاه به پایین تخت کردم که دیدم حدود پنج شیش تا موش دارن دورش چرخ میخورن...خداروشکر نمیتونستن بیان بالا و حتما اون یکی رو هم اهورا بیشور گذاشته رو تخت...یهو در باز شد و قیافه خندون میون چارچوب در نمایان شد و با خنده گفت:چیشده عشقم؟!....بلند زدم زیر گریه که اونم بلند بلند میخندید...
با گریه و ناچاری گفتم:اهورا غلط کردم بیا نجاتم بده....با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:ولی به یه شرط....تند گفتم: بگوووو من میترسممم....
ادامه داد:هرکاری گفتم الان بکنی...انقد میترسیدم که نمی فهمیدم چی میگم یا اون چی میگه:باشه تو اول بیا منو از اینجا ببر....اومد تو و بدون هیچ ترسی از کنار موشا رد شد و اومد رو تخت....گونش و آورد جلو و گفت:ببوس....چشام گشاد شد و گفتم:چکار کنم؟!....با شیطنت گفت:ببوسش...بلد نیستی ببوسی؟!...ببین اول باید لباتو غنچه کنی و...
با وشگونی که از بازوش گرفتم حرفش نصفه موند:منو مسخره کردی تو؟!...این مسخره بازیا چیه؟!.... میگم منو از اینجا ببر....
با خنده گفت:گفتم که فقط به همین یه شرط میبرمت...با حرص هلش دادم و گفتم:گمشو اصن نمیخاد منو از اینجا ببری....
با موزی گری گفت:باشه...تا خاست از جاش بلند بشه یکی از موشا نزدیک تخت شد که دوباره با تمام توان جیغ کشیدم و با گریه گفتم:قبوله قبوله....
دوباره سرجاش نشست و با خباثت گفت:آفرین دختر خوب حالا ببوس...جایی که گفت و بوسیدم که چشماشو با لذت بست و دوباره باز کرد....
بعدم با لحن و خمار و ارومی و بدون هیچ شوخی گفت:حالا لبامو...تا خاستم چیزی بگم خودش پیش دستی کرد و لباشو نرم روی لبام گذاشت...سرمو به چپ و راست تکون دادم که محکم سرمو گرفت و با ولع بیشتری مشغول بوسیدن شد....
لباشو برداشت و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفت:این اصلا تلافی کار چن روز پیشت نبود و فقط خاستم لمست کنم که همچین کاری کردم...
بعدم بهم اجازه صحبت نداد و دستشو زیر پاهام انداخت و بغلم کرد....میتونستم ضربان تند قلبش و از روی پیرهن بشنوم....بردم بیرون و خودشم کتشو برداشت و از ویلا زد بیرون....یه حالی بودم...بدمم نیومده بود....سریع و با ذوق سمت در رفتم و گفتم شاید الان که تو این حال بود یادش رفته درو قفل کنه ولی لعنتی الانم قفل بود...
دو روز از اون قضیه گذشته بود و اهورا هنوز کاری نکرده بود و همین منو بیشتر میترسوند...
تو اتاق خوابم رفتم که بخابم بین خاب و بیدار احساس کردم یه چیزی چونمو قلقلک میده....
اولش فک کردم این اهورای بیشعوره میخاد اذیت کنه:نکن اهورا نکن....دیدم بازم داره ادامه میده...
چشامو با حرص باز کردم که چشام به دوتا تیله ی مشکی گره خورد....دهنمو اندازه غار علیصدر باز کردم وبا تمام توان جیغ کشیدم...زدم زیر موشه که پرت شد پایین تخت...نگاه به پایین تخت کردم که دیدم حدود پنج شیش تا موش دارن دورش چرخ میخورن...خداروشکر نمیتونستن بیان بالا و حتما اون یکی رو هم اهورا بیشور گذاشته رو تخت...یهو در باز شد و قیافه خندون میون چارچوب در نمایان شد و با خنده گفت:چیشده عشقم؟!....بلند زدم زیر گریه که اونم بلند بلند میخندید...
با گریه و ناچاری گفتم:اهورا غلط کردم بیا نجاتم بده....با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:ولی به یه شرط....تند گفتم: بگوووو من میترسممم....
ادامه داد:هرکاری گفتم الان بکنی...انقد میترسیدم که نمی فهمیدم چی میگم یا اون چی میگه:باشه تو اول بیا منو از اینجا ببر....اومد تو و بدون هیچ ترسی از کنار موشا رد شد و اومد رو تخت....گونش و آورد جلو و گفت:ببوس....چشام گشاد شد و گفتم:چکار کنم؟!....با شیطنت گفت:ببوسش...بلد نیستی ببوسی؟!...ببین اول باید لباتو غنچه کنی و...
با وشگونی که از بازوش گرفتم حرفش نصفه موند:منو مسخره کردی تو؟!...این مسخره بازیا چیه؟!.... میگم منو از اینجا ببر....
با خنده گفت:گفتم که فقط به همین یه شرط میبرمت...با حرص هلش دادم و گفتم:گمشو اصن نمیخاد منو از اینجا ببری....
با موزی گری گفت:باشه...تا خاست از جاش بلند بشه یکی از موشا نزدیک تخت شد که دوباره با تمام توان جیغ کشیدم و با گریه گفتم:قبوله قبوله....
دوباره سرجاش نشست و با خباثت گفت:آفرین دختر خوب حالا ببوس...جایی که گفت و بوسیدم که چشماشو با لذت بست و دوباره باز کرد....
بعدم با لحن و خمار و ارومی و بدون هیچ شوخی گفت:حالا لبامو...تا خاستم چیزی بگم خودش پیش دستی کرد و لباشو نرم روی لبام گذاشت...سرمو به چپ و راست تکون دادم که محکم سرمو گرفت و با ولع بیشتری مشغول بوسیدن شد....
لباشو برداشت و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفت:این اصلا تلافی کار چن روز پیشت نبود و فقط خاستم لمست کنم که همچین کاری کردم...
بعدم بهم اجازه صحبت نداد و دستشو زیر پاهام انداخت و بغلم کرد....میتونستم ضربان تند قلبش و از روی پیرهن بشنوم....بردم بیرون و خودشم کتشو برداشت و از ویلا زد بیرون....یه حالی بودم...بدمم نیومده بود....سریع و با ذوق سمت در رفتم و گفتم شاید الان که تو این حال بود یادش رفته درو قفل کنه ولی لعنتی الانم قفل بود...
۳.۱k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.