پارت 21
پارت 21
جونگیا دستی به شونه کوک کشید و بهش خوش امد گفت
کوک:چه حرفی برای گفتن داری وقت ندارم، وقتمو با یکسری اشغال صرف کنم
جونگیا خنده ای کرد و روی صندلی به مثال پادشاهی اش لم داد و پوزخندی زد
جونگیا:مطمئنم، سال هاست هنوزم به فکر اون دختره هر*زتی
کوک اسلحه ای که پیش پهلوش بود دراورد ماشه کشید به طرف جونگیا
کوک:اگه میخوای این مزخرفات تحویلم بدی، ترجیح میدم مغزتو بترکونم میدونی سرگرم کننده تره!
جونگیا دستشو به معنی تسلیم بالا برد
جونگیا :به نظر من که سرگرم کننده اس، بیار پایین میخوام یه چیزی بگم
کوک اسلحه پایین اورد و دوباره نگاهی به جونگیا کرد
جونگیا :خلاصش اینه که من میدونم هر:زه کوچولوت کجاست و خب میدونی این یعنی چی؟
کوک:این یعنی اینکه تو میخوای با اون منو تهدید کنی و احتمالا هزار تا ادم وجود داره که به خونش اونجا تشنه ان
جونگیا :افرین زدی تو هدفت
کوک همه پوزخندی زد:ولی من اهمیتی نمیدم هر.زه بودن یا نبودنش هم نمیدونم واسه من که نبوده شاید واسه بقیه بوده اهمیتی نمیدم که بمیره، من پسری نیستم که یه پسر ساده لوح باشه واسه یه دختر 7 سال منتظر بمونه حتی زیر خواب دیروزمو یادم نمیاد اگه میشناسمش باید خدات رو شکر کنی! اوکی؟
جونگیا شروع کرد به دست زدن
جونگیا :تو واقعا لیاقت ارباب بودنو داری ، خوشحالم که 7 سال پیش بهترین تصمیمات گرفتی کی باور میکرد پسر تخسی مثل تو هدف ارباب بودن ، رو داشته باشه
بهتره از دستش راحت شم شاید بعدا چیزایی فهمید که نباید میفهمید
کوک سری تکون داد داشت میرفت که جونگیا چیزی گفت که باعث شد تویه فکر غرق شه
جونگیا:اما جئون من به جات بودم حداقل واسه اخرین بار میدیدمش، بخاطر اخرین روزی که باهم بودید! بخاطر اینکه اون تورو به اینجا رسوند، بهت پیشنهاد میکنم دنبال داداشت مین یونگی بری
کوک سال هاست به دیدن یونگی نرفته.
چی بهتر از این
کوک به راه رفتنش ادامه داد و از مرکز جونگیا خارج شد داخل ماشینش نشست
کوک نگاهی به خودش تویه اینه کرد، سرشو پایین انداخت و ضربه محکمی به فرمون ماشین زد
هاوایی 1:23 شب :
(ا/ت همون میشل عه )
ا/ت با عجله کفش های پاشنه بلند تو مخش رو دراورد پرت کرد یه گوشیه از خونه رفت لم داد رو کاناپه که کالسیس با یه بشقاب غذا کره ای اومد
ا/ت با لحن خسته ای گفت :چه هنرمندی
کالسیس روی کاناپه نشست سینی به طرف ا/ت برد و نگاهی به کفش های افتاده انداخت
کالسیس :چرا وقتی ازشون بدت میاد میپوشیشون؟
ا/ت:چون استایل امه، چون من باید تغییر کنم
کالسیس یه قاشق غذا گذاشت تو دهن ا/ت
ا/ت در حال خوردن گفت :کالسیس درباره یتیم خونه میخوام یه مجسمه کوچیک از مامانبزرگم گذاشته شه زیرش نوشته شده باشه
کاترین لیونیل
کالسیس :دربارش..
جونگیا دستی به شونه کوک کشید و بهش خوش امد گفت
کوک:چه حرفی برای گفتن داری وقت ندارم، وقتمو با یکسری اشغال صرف کنم
جونگیا خنده ای کرد و روی صندلی به مثال پادشاهی اش لم داد و پوزخندی زد
جونگیا:مطمئنم، سال هاست هنوزم به فکر اون دختره هر*زتی
کوک اسلحه ای که پیش پهلوش بود دراورد ماشه کشید به طرف جونگیا
کوک:اگه میخوای این مزخرفات تحویلم بدی، ترجیح میدم مغزتو بترکونم میدونی سرگرم کننده تره!
جونگیا دستشو به معنی تسلیم بالا برد
جونگیا :به نظر من که سرگرم کننده اس، بیار پایین میخوام یه چیزی بگم
کوک اسلحه پایین اورد و دوباره نگاهی به جونگیا کرد
جونگیا :خلاصش اینه که من میدونم هر:زه کوچولوت کجاست و خب میدونی این یعنی چی؟
کوک:این یعنی اینکه تو میخوای با اون منو تهدید کنی و احتمالا هزار تا ادم وجود داره که به خونش اونجا تشنه ان
جونگیا :افرین زدی تو هدفت
کوک همه پوزخندی زد:ولی من اهمیتی نمیدم هر.زه بودن یا نبودنش هم نمیدونم واسه من که نبوده شاید واسه بقیه بوده اهمیتی نمیدم که بمیره، من پسری نیستم که یه پسر ساده لوح باشه واسه یه دختر 7 سال منتظر بمونه حتی زیر خواب دیروزمو یادم نمیاد اگه میشناسمش باید خدات رو شکر کنی! اوکی؟
جونگیا شروع کرد به دست زدن
جونگیا :تو واقعا لیاقت ارباب بودنو داری ، خوشحالم که 7 سال پیش بهترین تصمیمات گرفتی کی باور میکرد پسر تخسی مثل تو هدف ارباب بودن ، رو داشته باشه
بهتره از دستش راحت شم شاید بعدا چیزایی فهمید که نباید میفهمید
کوک سری تکون داد داشت میرفت که جونگیا چیزی گفت که باعث شد تویه فکر غرق شه
جونگیا:اما جئون من به جات بودم حداقل واسه اخرین بار میدیدمش، بخاطر اخرین روزی که باهم بودید! بخاطر اینکه اون تورو به اینجا رسوند، بهت پیشنهاد میکنم دنبال داداشت مین یونگی بری
کوک سال هاست به دیدن یونگی نرفته.
چی بهتر از این
کوک به راه رفتنش ادامه داد و از مرکز جونگیا خارج شد داخل ماشینش نشست
کوک نگاهی به خودش تویه اینه کرد، سرشو پایین انداخت و ضربه محکمی به فرمون ماشین زد
هاوایی 1:23 شب :
(ا/ت همون میشل عه )
ا/ت با عجله کفش های پاشنه بلند تو مخش رو دراورد پرت کرد یه گوشیه از خونه رفت لم داد رو کاناپه که کالسیس با یه بشقاب غذا کره ای اومد
ا/ت با لحن خسته ای گفت :چه هنرمندی
کالسیس روی کاناپه نشست سینی به طرف ا/ت برد و نگاهی به کفش های افتاده انداخت
کالسیس :چرا وقتی ازشون بدت میاد میپوشیشون؟
ا/ت:چون استایل امه، چون من باید تغییر کنم
کالسیس یه قاشق غذا گذاشت تو دهن ا/ت
ا/ت در حال خوردن گفت :کالسیس درباره یتیم خونه میخوام یه مجسمه کوچیک از مامانبزرگم گذاشته شه زیرش نوشته شده باشه
کاترین لیونیل
کالسیس :دربارش..
۱۱.۶k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.