𐌓𐌀𐌐𐌕 22
𐌓𐌀𐌐𐌕 22
کوک به عمارتش برگشت اروم دره عمارت باز کرد و رفت داخل ایورلی که روی میل بود متوجه کوک شد و به سمتش رفت دستشو با عشوه گرفت
ایرولی:کوک عشقم(عشوه) صبح نباید اونطوری باهات حرف میزنم ببخشید
کوک نگاهی به ایورلی کرد گفت
کوک:بسیار خب، میتونی بری
ایورلی؛:مگه من کارگر اتم که اینطوری با من حرف میزنی (بغض) بجایه بغل کردنم
کوک نگاه جدی به ایورلی کرد گفت
کوک:ایورلی بهتره یادت بیارم واسه چی اینجایی تو به عنوان معشوقه من اینجا نیستی که میدونی که واسه چی اینجایی
کوک داشت از پله ها میرفت که ایورلی دهنشو باز کرد
ایورلی :اره میدونم، بخاطر اشتباهت ، بخاطر اشتباه خودت
کوک شقیقشو ماساژ داد و برگشت نگاهی به ایورلی کرد
کوک:امروز حال حوصله بحث ندارم مخصوصا درباره این موضوع ندارم
کوک به سمت اتاقش رفت و لباساشو دراورد رفت تا کمی دوش بگیره
در میان اونهمه قطرات اب کوک داشت به حرفای جونگیا فکر میکرد
جونگیا :من بجات بودم واسه اخرین بار حداقل میدیدمش
کوک تکیه ای به دیوار حموم داد و سرشو بالا کرد و به سقف خیره شد
10
سالگی :
ا/ت با سرعت پشت سره کوک میدوید و به کوک التماس میکرد که وایسته
ا/ت:لطفا ااا
کوک وایستاد و رفت پیش ا/ت
ا/ت:پاهام زخم شدن
کوک:وایسا من میرم از اشپز خونه چسب زخم میارم
ا/ت:اوهوم(بغض)
کوک به سمت اشپز خونه رفت بین راه دیده بود کاترین (کوک مامانبزرگ ا/ت کاترین صدا میزد) درحال اب دادن گل هاش تویه گل خونس
به اشپز خونه که رسید کلوچه های خیلی خوشمزه ای دید تصمیم گرفت بین راه چند تاشو بخوره تو همین حین کاترین رسید
کاترین :کوککککک ، قرار نبود الان بخوریش
و شروع با چوب دنبالش کردن، کاترین یه پیرزن پولدار خود شیفته نبود یه پیر زن جذاب وشوخ طبع بود کل حیاط دانش دنبال کوک میکرد
ا/ت:چقدر تو بی عرضه ای خدا... 😭
حال:
خاطرات زیادی بودن، خاطرات قشنگی بودن و خاطراتی که الان داره رغم میخوره مثل غرق شدن تویه چاه میمونه
کوک از حموم بیرون اومد و با بالا تنه لخت همونجوری غرق خواب شد
کوک به عمارتش برگشت اروم دره عمارت باز کرد و رفت داخل ایورلی که روی میل بود متوجه کوک شد و به سمتش رفت دستشو با عشوه گرفت
ایرولی:کوک عشقم(عشوه) صبح نباید اونطوری باهات حرف میزنم ببخشید
کوک نگاهی به ایورلی کرد گفت
کوک:بسیار خب، میتونی بری
ایورلی؛:مگه من کارگر اتم که اینطوری با من حرف میزنی (بغض) بجایه بغل کردنم
کوک نگاه جدی به ایورلی کرد گفت
کوک:ایورلی بهتره یادت بیارم واسه چی اینجایی تو به عنوان معشوقه من اینجا نیستی که میدونی که واسه چی اینجایی
کوک داشت از پله ها میرفت که ایورلی دهنشو باز کرد
ایورلی :اره میدونم، بخاطر اشتباهت ، بخاطر اشتباه خودت
کوک شقیقشو ماساژ داد و برگشت نگاهی به ایورلی کرد
کوک:امروز حال حوصله بحث ندارم مخصوصا درباره این موضوع ندارم
کوک به سمت اتاقش رفت و لباساشو دراورد رفت تا کمی دوش بگیره
در میان اونهمه قطرات اب کوک داشت به حرفای جونگیا فکر میکرد
جونگیا :من بجات بودم واسه اخرین بار حداقل میدیدمش
کوک تکیه ای به دیوار حموم داد و سرشو بالا کرد و به سقف خیره شد
10
سالگی :
ا/ت با سرعت پشت سره کوک میدوید و به کوک التماس میکرد که وایسته
ا/ت:لطفا ااا
کوک وایستاد و رفت پیش ا/ت
ا/ت:پاهام زخم شدن
کوک:وایسا من میرم از اشپز خونه چسب زخم میارم
ا/ت:اوهوم(بغض)
کوک به سمت اشپز خونه رفت بین راه دیده بود کاترین (کوک مامانبزرگ ا/ت کاترین صدا میزد) درحال اب دادن گل هاش تویه گل خونس
به اشپز خونه که رسید کلوچه های خیلی خوشمزه ای دید تصمیم گرفت بین راه چند تاشو بخوره تو همین حین کاترین رسید
کاترین :کوککککک ، قرار نبود الان بخوریش
و شروع با چوب دنبالش کردن، کاترین یه پیرزن پولدار خود شیفته نبود یه پیر زن جذاب وشوخ طبع بود کل حیاط دانش دنبال کوک میکرد
ا/ت:چقدر تو بی عرضه ای خدا... 😭
حال:
خاطرات زیادی بودن، خاطرات قشنگی بودن و خاطراتی که الان داره رغم میخوره مثل غرق شدن تویه چاه میمونه
کوک از حموم بیرون اومد و با بالا تنه لخت همونجوری غرق خواب شد
۹.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.