*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
رفتم پیش دخترا هیرسا داشت با پسرا حرف می زد می گفتن واسه عروسی هانی هیرسا لباس محلی بپوشه که اون می گفت روم نمیشه وتا حالا نپوشیده به زور بردنش لباس محلی پوشید انقدر بهش میومد ذوق کردم وبا لبخند نگاش کردم نگام کرد رفتم جلو وگفتم : خیلی بهت میاد برای تنوع بپوش
هیرسا: جدی بپوسم
- اره
چه زود دلخوریامون یادمونومی رفت با لبخند نگاش کردم با مهربونی نگام کرد وگفت : ذوقتو دیدم دختر روسی
- من روسی نیستم وکُردم فهمیدی ؟!
هیرسا : اهوووم
هانی : بچه ها جشن دو شبه حواستون باشه
هیرسا : من حنابندون لباس محلی می پوشم ولی عروسی کت شلوار
هانی : فکر کنم همه این کار رو بکنن عالی میشه
اشکان : هیرسا اصلا بلدی کردی برقصی
هیرسا: یکم بلدم تمرینم می کنم دیگه
هیرسا لباس رو گرفت وماهم تو فکر لباس مجلسی بودیم انقدر گشتیم وهمه خریدهاشون رو انجام دادن به جز من که خودم لباس داشتم ومی خواستم روش نکنم
واسه شام مامان هنگامه منتظرمون بود وباید برمی گشتیم خونه کنار هیرسا نشسته بودم ولی اون اصلا توواین دنیا نبود بدجور آروم بود واین سکوتش منو کنجکاو می کرد بهش چسبیدم وگفتم : ساکتی خوشگله
هیرسا : شیلان برسیم خونه باهات حرف دارم
- باشه
بهش تکیه دادم چیزی نگفت تا رسیدیم خونه همه خریدهاشون رو نشون مامان هنگامه می دادن تنها کسی که برای مامان هنگامه خرید کرد هیرسا بود یه لباس محلی سرمه ای براش گرفته بود که مامان هنگامه کلی ذوق کرد وقربون صدقه اش می رفت این هیرسا هم چقدر خود شیرین بود
شیلان:
رفتم پیش دخترا هیرسا داشت با پسرا حرف می زد می گفتن واسه عروسی هانی هیرسا لباس محلی بپوشه که اون می گفت روم نمیشه وتا حالا نپوشیده به زور بردنش لباس محلی پوشید انقدر بهش میومد ذوق کردم وبا لبخند نگاش کردم نگام کرد رفتم جلو وگفتم : خیلی بهت میاد برای تنوع بپوش
هیرسا: جدی بپوسم
- اره
چه زود دلخوریامون یادمونومی رفت با لبخند نگاش کردم با مهربونی نگام کرد وگفت : ذوقتو دیدم دختر روسی
- من روسی نیستم وکُردم فهمیدی ؟!
هیرسا : اهوووم
هانی : بچه ها جشن دو شبه حواستون باشه
هیرسا : من حنابندون لباس محلی می پوشم ولی عروسی کت شلوار
هانی : فکر کنم همه این کار رو بکنن عالی میشه
اشکان : هیرسا اصلا بلدی کردی برقصی
هیرسا: یکم بلدم تمرینم می کنم دیگه
هیرسا لباس رو گرفت وماهم تو فکر لباس مجلسی بودیم انقدر گشتیم وهمه خریدهاشون رو انجام دادن به جز من که خودم لباس داشتم ومی خواستم روش نکنم
واسه شام مامان هنگامه منتظرمون بود وباید برمی گشتیم خونه کنار هیرسا نشسته بودم ولی اون اصلا توواین دنیا نبود بدجور آروم بود واین سکوتش منو کنجکاو می کرد بهش چسبیدم وگفتم : ساکتی خوشگله
هیرسا : شیلان برسیم خونه باهات حرف دارم
- باشه
بهش تکیه دادم چیزی نگفت تا رسیدیم خونه همه خریدهاشون رو نشون مامان هنگامه می دادن تنها کسی که برای مامان هنگامه خرید کرد هیرسا بود یه لباس محلی سرمه ای براش گرفته بود که مامان هنگامه کلی ذوق کرد وقربون صدقه اش می رفت این هیرسا هم چقدر خود شیرین بود
۱۲.۵k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.