*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
مراسم حنابندان خونه عروس بود که شهر بودن وخونشونم بزرگ بالای حیاط رو چادر زده بودن وکلی تزئیین کرده بودن همه لباس محلی پوشیده بودن با شیطنت هیرسا رو نگاه می کردم که داشت بدجوری دلبری می کرد وبا دخترا خوش بش می کرداحساس حسادت داشتم واینم باعث می شد کارمو راحت پیش ببرم رو به روش نشستم وبا اخم نگاش می کردم ولی مگه نگاه می کرددیگه داشت عصبیم می کرد هانیه اومد کنارم نشست وگفت : داداشمو خوردن
- این دختره که لباسش زرده نیلوفر نیست همونکه هم کلاسی هیرسا بود
هانیه : چرا انگار از داداش ماهم خوشش اومده اینجوری دلبری می کنه
اخم کردم وگفتم : داداشتم بدش نمیادبا ترشیده ها بگه بخنده
هانیه خندید وگفت : اره والا
- هانیه برو یه تکونی به خودت بده
هانیه بلند شد رفت کنارشون خودشم باهاشون می گفت می خندیدبعد نمی دونم چی توگوش هیرسا گفت که برگشت نگام کرد بلند شدم رفتم کنار مژده نشستم ظرف حنا تو دستش بود وداشت تزئیین حنا رو دستکاری می کرد
- میگم شما جنوبی ها هم جشن حنابندون دارین درسته
مژده : قبلا یه شب می زاشتن واسه حنا بندون ومهمونی خودمونی بود ولی الان حذف کردن
- من خیلی این جشنو دوست دارم مخصوصا که خودمونی هم هست .
- شیلان
برگشتم هانی دستمو گرفت وگفت : خواهر داماد باید حنا بزاره تو دستمون تو این کارو بکن بیاین دخترا
ظرف حنا رو گذاشتن تو دستم منم یه شعر محلی به زبون محلی خودمون می خوندم بقیه دست می زدن
هیرسا با لبخند نگام می کردبا شیطنت نگاش کردم حنا رو دادم دست هانیه که اونم رفت ومراسم حنا بندون برگزار کردن از هانیه یکم حنا گرفتم ورفتم کنار هیرسا
- دستتو بیا
دستشو آورد جلو دستشو گرفتم لبخندی زد ودستمون رو آورد بالا
- حناتو دستم بود
هیرسا: مراسم حنای ماست ؟!
لبخند زدم وگفتم : این مراسم رو خیلی دوست دارم
صدام کردن هیرسا گفت : نرو بمون
به مامان هنگامه اشاره کرداونم بی خیال من شد یکم گذشت هر دوتامون ساکت بودیم
هیرسا : فکر می کنی دستمون رنگ گرفته
- نمی دوتم
دستمو از رو دستش برداشتم دستمون یکم رنگ گرفته بود دستمو محکم گرفت وگفت : بمون سرجات جات خیلی خوبه
- فکر کنم تقریبا تو بغلتم
هیرسا: برای همین میگم جات خوبه
خندیدم با لبخند نگام کرد
- برم هیرسا تا آخر جشن که نمی تونیم بشینیم
دستمو از دستش دراوردم ورفتم تومراسم جشن با هانیه داشتیم شیطنت می کردیم ومی خندیدیم چقدر این جمع صمیمی رو دوست داشتم با ذوق وشوق برگشتم هیرسا رو نگاه کردم داشت منو نگاه می کرد دستشو نشون داد هنوز حنا روش بود
شیلان:
مراسم حنابندان خونه عروس بود که شهر بودن وخونشونم بزرگ بالای حیاط رو چادر زده بودن وکلی تزئیین کرده بودن همه لباس محلی پوشیده بودن با شیطنت هیرسا رو نگاه می کردم که داشت بدجوری دلبری می کرد وبا دخترا خوش بش می کرداحساس حسادت داشتم واینم باعث می شد کارمو راحت پیش ببرم رو به روش نشستم وبا اخم نگاش می کردم ولی مگه نگاه می کرددیگه داشت عصبیم می کرد هانیه اومد کنارم نشست وگفت : داداشمو خوردن
- این دختره که لباسش زرده نیلوفر نیست همونکه هم کلاسی هیرسا بود
هانیه : چرا انگار از داداش ماهم خوشش اومده اینجوری دلبری می کنه
اخم کردم وگفتم : داداشتم بدش نمیادبا ترشیده ها بگه بخنده
هانیه خندید وگفت : اره والا
- هانیه برو یه تکونی به خودت بده
هانیه بلند شد رفت کنارشون خودشم باهاشون می گفت می خندیدبعد نمی دونم چی توگوش هیرسا گفت که برگشت نگام کرد بلند شدم رفتم کنار مژده نشستم ظرف حنا تو دستش بود وداشت تزئیین حنا رو دستکاری می کرد
- میگم شما جنوبی ها هم جشن حنابندون دارین درسته
مژده : قبلا یه شب می زاشتن واسه حنا بندون ومهمونی خودمونی بود ولی الان حذف کردن
- من خیلی این جشنو دوست دارم مخصوصا که خودمونی هم هست .
- شیلان
برگشتم هانی دستمو گرفت وگفت : خواهر داماد باید حنا بزاره تو دستمون تو این کارو بکن بیاین دخترا
ظرف حنا رو گذاشتن تو دستم منم یه شعر محلی به زبون محلی خودمون می خوندم بقیه دست می زدن
هیرسا با لبخند نگام می کردبا شیطنت نگاش کردم حنا رو دادم دست هانیه که اونم رفت ومراسم حنا بندون برگزار کردن از هانیه یکم حنا گرفتم ورفتم کنار هیرسا
- دستتو بیا
دستشو آورد جلو دستشو گرفتم لبخندی زد ودستمون رو آورد بالا
- حناتو دستم بود
هیرسا: مراسم حنای ماست ؟!
لبخند زدم وگفتم : این مراسم رو خیلی دوست دارم
صدام کردن هیرسا گفت : نرو بمون
به مامان هنگامه اشاره کرداونم بی خیال من شد یکم گذشت هر دوتامون ساکت بودیم
هیرسا : فکر می کنی دستمون رنگ گرفته
- نمی دوتم
دستمو از رو دستش برداشتم دستمون یکم رنگ گرفته بود دستمو محکم گرفت وگفت : بمون سرجات جات خیلی خوبه
- فکر کنم تقریبا تو بغلتم
هیرسا: برای همین میگم جات خوبه
خندیدم با لبخند نگام کرد
- برم هیرسا تا آخر جشن که نمی تونیم بشینیم
دستمو از دستش دراوردم ورفتم تومراسم جشن با هانیه داشتیم شیطنت می کردیم ومی خندیدیم چقدر این جمع صمیمی رو دوست داشتم با ذوق وشوق برگشتم هیرسا رو نگاه کردم داشت منو نگاه می کرد دستشو نشون داد هنوز حنا روش بود
۱۰.۲k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.