پارتسیام

#پارت_سی‌ام
از اونروز که مامان عمورسول رو از خونه بیرون کرد دیگه هیچوقت نه اسمش رو شنیدم و نه خودش یا خانوادش رو دیدم
به درخواست مامان دیگه هیچکس توی خونه از اونها حرف نزد اما همیشه عمق نگاه‌های بابا غمگین بود و با حسرت از بهترین دوستش یاد میکرد
اون توقع داشت که با وجود همه‌ی بدرفتاری‌های مامان،عمورسول توی روزهای سخت کنارمون میموند
و مامان همیشه میگفت اگر اون دوست واقعی بود از پول و امکاناتش برای نجات پدرم استفاده میکرد
من اجازه‌ی دخالت در تصمیم‌های خانوادگی رو نداشتم اما وقتی کم‌کم گذشت و دیگه هیچ اثری از عمورسول ندیدم به خانوادم حق دادم
من ناخواسته یک تصویر سیاه و پر از ابهام از اونها ساختم
تصویری که هم حمایت‌های رهام رو زیرسوال میبرد
هم دلتنگی برای رها رو نادیده میگرفت
و هم یک چهره‌ی منفعت‌طلبِ سنگ‌دل رو از عمورسول و خاله فاطمه به رخم میکشید
من دیگه حتی به رهای عروسکیم هم توجه نمیکردم و هرلحظه با تمام بی‌اعتنایی‌هام بهش ثابت میکردم که دیگه دوسش ندارم
تک‌تک نامه‌هایی که بعد از دوری از رها براش نوشته بودم رو پاره کردم و با ریختن داخل سطل آشغال تمام نفرت‌های درونیم رو تخلیه میکردم...
روزها گذشت و پناه کم‌کم بزرگ‌و‌بزرگ‌تر شد
تا جایی که وقتی به گذشتش فکر میکرد راحت‌تر از همیشه میتونست مسائل رو تحلیل کنه
با بزرگ شدنم رنجشم از عمو و خانوادش بیشتر از قبل شد و توقعاتم پررنگ‌تر از قبل عذابم می‌داد
وقتی به اون روزها فکر میکردم کاری به پیدا کردن مقصر نداشتم
و به دنبال آدمِ سیاهِ زندگیمون نبودم بلکه فقط باور داشتم که رها و رهام
که عمو و خاله فاطمه
همگی برامون کم گذاشتن و نباید توی اونروزها باعث میشدن من اون حجم از تنهایی و ترس رو تجربه کنم
گاهی وقت‌ها که به دیدارِ مجددِ دوست‌های بچگیم فکر میکردم از عمق وجود میفهمیدم که هیچ تمایلی به دیدن رها و برادرش ندارم
من بین دو احساسِ متفاوت و نامفهوم بودم
تمنای حضورِ دوباره و پس زدن‌های پر از نفرت
چقدر دوست داشتم دوباره رها رو ببینم
چقدر مشتاق بودم تا رهام رو توی روزهای جوانی ببینم
و چقدر میترسیدم
از واکنش مامان و از ناراحتی پدرم...
من بعد از همه‌ی اون اتفاق‌ها از یه دخترِ لوس و گوشه‌گیر تبدیل شدم به پناهِ لجباز و پرحرف
من به این باور رسیدم که پناه به هرچیزی که بخواد میتونه برسه،اما هیچوقت نباید مقابل آدم‌ها ساکت بایسته و باید تمام کارهاشون رو تلافی کنه
پناه فهمید حقِ واقعیش رو میتونه از زندگی بگیره اما در صورتی که مثل پدرش مظلوم نباشه و از تمامِ اهداف و انگیزه‌هاش دفاع کنه...
دیدگاه ها (۱)

#پارت_سی‌و_یکم من بعد از اون اتفاق به شدت تغییر کردمروحیاتم ...

#پارت_سی‌و_دومصبح به محض بیدار شدن رفتم جلوی آینه و با دست ک...

#پارت_بیست‌و_نهمانگار همه چیز یکدفعه خراب شد و همونقدر باسرع...

#پارت_بیست‌و_هشتم یکدفعه بغضش شکست و گفت_درسته پدر بالاسر پن...

You are still at your first point

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط