پارت سی و یکم
#پارت_سیو_یکم
من بعد از اون اتفاق به شدت تغییر کردم
روحیاتم کاملا جنگجو شد و برای خاکسپاریِ خاطراتم تصمیم گرفتم با آدمهایی ارتباط برقرار کنم که خنده و شادی رو بهم هدیه میدادن
با بزرگتر شدنم تصمیم گرفتم هیچ ارتباط پنهانی از خانوادم با شخصی خاص نداشته باشم
من از عشق میترسیدم چون از قطع وابستگی مجدد میترسیدم
چون از جدایی در اوجِ خوشبختی و از تنها موندنها در بدترین شرایط واهمه داشتم
با ورود به دانشگاه کژال میتونست بهترین گزینه برای فرار از غمهای درونیم باشه و انقدر صدای خندههای عمیقمون رو میشنیدم که دیگه خبری از پناهِ گوشهگیر نبود
من علت تمام رفتارهای آروند رو میفهمیدم
حس میکردم بهم علاقه داره و برای جلب توجه همهی اون شیطنتها رو انجام میده
اما نمیخواستم باور کنم و برای اینکه به خودم ثابت کنم چنین چیزی وجود نداره و همهی اینها ساختهی ذهنم هست دائما با نقشههای مختلف کارهاش رو تلافی میکردم و وقتی هربار جواب محکمتری میگرفتم بیشتر مطمئن میشدم که اون هیچ احساسی بهم نداره و هدفی جز لجبازی نداره
اونروز بعد از امتحان وقتی رهام رو دیدم کاملا برگشتم به خاطرات گذشتم
اون فوقالعاده شبیه به بهترین چهرهی کودکیهام بود
و انگار عمق چشمهاش فریاد میزد که همون پسرِ حامی و پر از صداقتِ
من دائما منتظر بودم خودش رو معرفی کنه و حس میکردم من رو نشناخته
اما بعد از معرفی خودش متوجه شدم که فقط یک شباهتِ ظاهریِ نه نشانهای خاص از اونروزها...
روی تختم نشستم و دونهبهدونه مدارکش رو نگاه میکردم
هربار با خوندن اسمش لبهام فشرده میشد و نمیدونستم باید چیکار کنم
سرم به شدت درد میکرد
همهی مدارکش رو گذاشتم داخل پوشه و توی امنترین نقطه از اتاقم پنهانش کردم
به هیچ وجه نباید اجازه میدادم خانوادم بفهمن
که اگر میفهمیدن دوباره همهی خاطرات زنده میشد و بابا حسرتهاش بیشتر از قبل...
لیوانی از آب سرد رو یک نفس سر کشیدم و با کمی مکث با دنیایی از فکر چشمهام رو بستم
دائما فکر میکردم
به اینکه رهام چطور من رو شناخته؟
یا اینکه اصلا میدونه من همون پناهم یا نه؟
به رها هم چیزی از این ارتباط گفته؟
اصلا عمورسول و خالهفاطمه میدونستن که پسرشون دوباره نشونهای از خانوادهی ابراهیم پیدا کرده؟...
سرم سنگین بود
همه چیز درست توی عمیقترین نقطهی خوشبختی و عشق بهم ریخت و من دوباره باید طعم گسِ جدایی رو مزهمزه میکردم و با هیجان تظاهر میکردم که راضی هستم از شرایطم...
من بعد از اون اتفاق به شدت تغییر کردم
روحیاتم کاملا جنگجو شد و برای خاکسپاریِ خاطراتم تصمیم گرفتم با آدمهایی ارتباط برقرار کنم که خنده و شادی رو بهم هدیه میدادن
با بزرگتر شدنم تصمیم گرفتم هیچ ارتباط پنهانی از خانوادم با شخصی خاص نداشته باشم
من از عشق میترسیدم چون از قطع وابستگی مجدد میترسیدم
چون از جدایی در اوجِ خوشبختی و از تنها موندنها در بدترین شرایط واهمه داشتم
با ورود به دانشگاه کژال میتونست بهترین گزینه برای فرار از غمهای درونیم باشه و انقدر صدای خندههای عمیقمون رو میشنیدم که دیگه خبری از پناهِ گوشهگیر نبود
من علت تمام رفتارهای آروند رو میفهمیدم
حس میکردم بهم علاقه داره و برای جلب توجه همهی اون شیطنتها رو انجام میده
اما نمیخواستم باور کنم و برای اینکه به خودم ثابت کنم چنین چیزی وجود نداره و همهی اینها ساختهی ذهنم هست دائما با نقشههای مختلف کارهاش رو تلافی میکردم و وقتی هربار جواب محکمتری میگرفتم بیشتر مطمئن میشدم که اون هیچ احساسی بهم نداره و هدفی جز لجبازی نداره
اونروز بعد از امتحان وقتی رهام رو دیدم کاملا برگشتم به خاطرات گذشتم
اون فوقالعاده شبیه به بهترین چهرهی کودکیهام بود
و انگار عمق چشمهاش فریاد میزد که همون پسرِ حامی و پر از صداقتِ
من دائما منتظر بودم خودش رو معرفی کنه و حس میکردم من رو نشناخته
اما بعد از معرفی خودش متوجه شدم که فقط یک شباهتِ ظاهریِ نه نشانهای خاص از اونروزها...
روی تختم نشستم و دونهبهدونه مدارکش رو نگاه میکردم
هربار با خوندن اسمش لبهام فشرده میشد و نمیدونستم باید چیکار کنم
سرم به شدت درد میکرد
همهی مدارکش رو گذاشتم داخل پوشه و توی امنترین نقطه از اتاقم پنهانش کردم
به هیچ وجه نباید اجازه میدادم خانوادم بفهمن
که اگر میفهمیدن دوباره همهی خاطرات زنده میشد و بابا حسرتهاش بیشتر از قبل...
لیوانی از آب سرد رو یک نفس سر کشیدم و با کمی مکث با دنیایی از فکر چشمهام رو بستم
دائما فکر میکردم
به اینکه رهام چطور من رو شناخته؟
یا اینکه اصلا میدونه من همون پناهم یا نه؟
به رها هم چیزی از این ارتباط گفته؟
اصلا عمورسول و خالهفاطمه میدونستن که پسرشون دوباره نشونهای از خانوادهی ابراهیم پیدا کرده؟...
سرم سنگین بود
همه چیز درست توی عمیقترین نقطهی خوشبختی و عشق بهم ریخت و من دوباره باید طعم گسِ جدایی رو مزهمزه میکردم و با هیجان تظاهر میکردم که راضی هستم از شرایطم...
۲.۳k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.