پارت بیست و نهم
#پارت_بیستو_نهم
انگار همه چیز یکدفعه خراب شد و همونقدر باسرعت درست شد
نمیفهمیدم چطور
من فقط پدرم رو میخواستم و نمیتونستم فراتر از آرزوم که وجود بابا بود رو تصور کنم
چند روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم خونه آقاجون کفشهای بابا و مامان رو کنار هم دیدم
این بهترین اتفاق بود
سریع کفشهام رو دراوردم و با دیدن بابا خیره شدم به چهرش
بابا بلند شد،دستهاش رو باز کرد و با بغض اشاره کرد تا برم بغلش
چشمهام خیس از اشک بود اما نمیخواستم کسی گریم رو ببینه
خجالت میکشیدم و آروم به سمت بابا قدم برداشتم
با رسیدن بهش دستهاش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و تند تند صورتم رو میبوسید
هردو گریه میکردیم و اون بین اشکهای غمگینش دائم قربونصدقم میرفت
و بعد از چند لحظه از خودش جدام کرد و یه هدیه بزرگ با کاغذ کادوی بچگانه داد بهم
سریع نشستم مقابلش و هدیم رو باز کردم
اون وسایل آشپزی بود و من بینهایت از داشتنش خوشحال شدم...
اونروز به همراه خانوادم به خونه برگشتیم
هیچوقت نفهمیدم بابا چطور اومد و چطور تونست از اون روزهای وحشتناک نجات پیدا کنه
اما وقتی کموبیش صدای حرف زدنش با مامان رو میشنیدم متوجه شدم انگار یک نفر خَیِّر بدهیش رو پرداخت کرده و پدرم تونسته به خونه برگرده
با همون ذهن بچگانم دائما به اون آدم فکر میکردم
چقدر میتونست آدم خوبی باشه که دوباره پدرمو برگردوند کنارم
و چقدر خدا اون آدم رو دوست داشت و همیشه مراقبش بود...
بعد از اومدن بابا روزهای عادی هم برگشت اما سختتر از گذشته
پدرم باید تلاش میکرد تا پروژه رو به اتمام برسونه و همهی سرمایه از دست رفتش رو دوباره برگردونه
توی اون دو ماهی که زندان بود از شغل اولش هم اخراج شد و حالا باید دنبال یک کار ثابت میگشت
بعد از تلاشهای زیادش با توجه به سابقهی بازداشت و منفیش رئیس یک شرکت بهش اعتماد کرد و بابا یکی از کارمندهای اداریش شد
کمکم زندگی داشت جریان پیدا میکرد
حالا برای به اتمام رسوندن پروژه به دنبال یک سرمایهگذار مورد اعتماد میگشت و بعد از چندین ماه با یکی از مهندسهای پروژهی قبلی شریک شد و بلاخره اون مجتمع به پایان رسید
با فروش سهم خودش تمام بدهیهاش رو پرداخت کرد و با سرمایهی اندکی که براش موند یک خونه در همون منطقهی پایین شهر خرید...
همه چیز گذشت و بابا از اون مخمصه نجات پیدا کرد
اما لحظهها و امکاناتمون اون چیزی نبود که هرشب توی رویاهامون میدیدیم
ما دوباره برگشتیم به همون نقطهی اول زندگی اما با تمام بالاوپایینها باز هم از اینکه کنار هم با آرامش زندگی میکردیم راضی بودیم...
انگار همه چیز یکدفعه خراب شد و همونقدر باسرعت درست شد
نمیفهمیدم چطور
من فقط پدرم رو میخواستم و نمیتونستم فراتر از آرزوم که وجود بابا بود رو تصور کنم
چند روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم خونه آقاجون کفشهای بابا و مامان رو کنار هم دیدم
این بهترین اتفاق بود
سریع کفشهام رو دراوردم و با دیدن بابا خیره شدم به چهرش
بابا بلند شد،دستهاش رو باز کرد و با بغض اشاره کرد تا برم بغلش
چشمهام خیس از اشک بود اما نمیخواستم کسی گریم رو ببینه
خجالت میکشیدم و آروم به سمت بابا قدم برداشتم
با رسیدن بهش دستهاش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و تند تند صورتم رو میبوسید
هردو گریه میکردیم و اون بین اشکهای غمگینش دائم قربونصدقم میرفت
و بعد از چند لحظه از خودش جدام کرد و یه هدیه بزرگ با کاغذ کادوی بچگانه داد بهم
سریع نشستم مقابلش و هدیم رو باز کردم
اون وسایل آشپزی بود و من بینهایت از داشتنش خوشحال شدم...
اونروز به همراه خانوادم به خونه برگشتیم
هیچوقت نفهمیدم بابا چطور اومد و چطور تونست از اون روزهای وحشتناک نجات پیدا کنه
اما وقتی کموبیش صدای حرف زدنش با مامان رو میشنیدم متوجه شدم انگار یک نفر خَیِّر بدهیش رو پرداخت کرده و پدرم تونسته به خونه برگرده
با همون ذهن بچگانم دائما به اون آدم فکر میکردم
چقدر میتونست آدم خوبی باشه که دوباره پدرمو برگردوند کنارم
و چقدر خدا اون آدم رو دوست داشت و همیشه مراقبش بود...
بعد از اومدن بابا روزهای عادی هم برگشت اما سختتر از گذشته
پدرم باید تلاش میکرد تا پروژه رو به اتمام برسونه و همهی سرمایه از دست رفتش رو دوباره برگردونه
توی اون دو ماهی که زندان بود از شغل اولش هم اخراج شد و حالا باید دنبال یک کار ثابت میگشت
بعد از تلاشهای زیادش با توجه به سابقهی بازداشت و منفیش رئیس یک شرکت بهش اعتماد کرد و بابا یکی از کارمندهای اداریش شد
کمکم زندگی داشت جریان پیدا میکرد
حالا برای به اتمام رسوندن پروژه به دنبال یک سرمایهگذار مورد اعتماد میگشت و بعد از چندین ماه با یکی از مهندسهای پروژهی قبلی شریک شد و بلاخره اون مجتمع به پایان رسید
با فروش سهم خودش تمام بدهیهاش رو پرداخت کرد و با سرمایهی اندکی که براش موند یک خونه در همون منطقهی پایین شهر خرید...
همه چیز گذشت و بابا از اون مخمصه نجات پیدا کرد
اما لحظهها و امکاناتمون اون چیزی نبود که هرشب توی رویاهامون میدیدیم
ما دوباره برگشتیم به همون نقطهی اول زندگی اما با تمام بالاوپایینها باز هم از اینکه کنار هم با آرامش زندگی میکردیم راضی بودیم...
۲.۰k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.