پارت بیست و هشتم
#پارت_بیستو_هشتم
یکدفعه بغضش شکست و گفت
_درسته پدر بالاسر پناهم نیست،ولی خودم نمیذارم حسرت چیزی رو داشته باشه
_آبجی من اومدم تا کمک حالتون شم
یه هم فکری یه نتیجهای
اما شما طوری منو محکوم میکنی که از خودم خجالت میکشم
_میگن آدمی که نداره از همه انتظار داره
ولی شما لطف کن وقتی رفتی دیگه برنگرد
من انتظاری از شما ندارم...
عمو رسول که ناراحت بود با چهرهای سرخ شده از عصبانیت بلند شد و بدون خداحافظی رفت...
اون برای همیشه رفت و من دیگه هیچوقت ندیدمش
روزبهروز راحتتر درک میکردم که چرا رفت و حالا کمتر از گذشته اذیت میشدم
کمکم که گذشت مامان یک کار نیمه وقت پیدا کرد
اون صبح تا ظهر پرستار یک پیرزن بود و ظهر تا عصر خونهی مردم رو نظافت میکرد و حقوق ناچیزی میگرفت
اون هرشب از پادرد و کمردرد تا نیمههای شب به خودش میپیچید اما هیچ گلهوشکایتی نداشت
عزیز غصه میخورد و اجازه نمیداد کار کنه
اما مامان همهی مانعها رو کنار میزد و تنها دلخوشیش این بود که رو پای خودش بایسته تا من هرچیزی میخوام بتونه تهیه کنه
مامان عزتنفسش اجازه نمیداد از هیچکس کمک مالی طلب کنه و سعی میکرد خودش نیازمون رو رفع کنه...
سه هفته از نبود بابا میگذشت و یک شب وقتی خیلی دلم هوای پدرم رو کرد با بغض گفتم
_مامان چرا منو نمیبری بابا رو ببینم؟
_اونجایی که بابا هست بچههارو راه نمیدن...
منکه میدونستم پدرم کجاست گفتم
_تو زندان به بابا غذا میدن؟
مامان وقتی سرد میشه شبا بهش پتو میدن؟...
مادرم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه
اشک میریخت و موهام رو نوازش میکرد و فقط بهم اطمینان میداد که همه مراقب پدرم هستن...
از اونشب به بعد کمتر دوری از رها اذیتم میکرد
اسم عروسکی که پدرش برام اورد رو گذاشتم رها،بهش غذا میدادم،باهاش بازی میکردم و وقتی دلم برای پدرم تنگ میشد باهاش درددل میکردم...
اونروزها مامان از ترس نیومدن صاحبخونه جلوی درب،هرشب پولی که از نظافت خونهها میگرفت رو میشمرد و هربار خیالش راحتتر از قبل میشد
دقیقا دوماه از رفتن پدرم میگذشت که یکروز تلفنی اتفاق مهمی رو به مامان اطلاع دادن
و مادرم خوشحالتر از همیشه سریع آماده شد و با هیجان از خونه خارج شد
چقدر خوشحال بودم،حس میکردم بابا بهزودی برمیگرده و ما دوباره میشیم همون خانوادهی خوشبخت
اونروز مامان تا تاریکی هوا بیرون بیرون بود و وقتی به خونه برگشت گفت
_بابا میخواد برگرده دخترم...
ذوق زده و پر از هیجان گفتم
_امروز؟
_نه
ولی تو همین روزا میاد کنارمون
_بابا خودش گفت که میاد؟
_آره عزیزم...
چقدر هیجان داشتم...
یکدفعه بغضش شکست و گفت
_درسته پدر بالاسر پناهم نیست،ولی خودم نمیذارم حسرت چیزی رو داشته باشه
_آبجی من اومدم تا کمک حالتون شم
یه هم فکری یه نتیجهای
اما شما طوری منو محکوم میکنی که از خودم خجالت میکشم
_میگن آدمی که نداره از همه انتظار داره
ولی شما لطف کن وقتی رفتی دیگه برنگرد
من انتظاری از شما ندارم...
عمو رسول که ناراحت بود با چهرهای سرخ شده از عصبانیت بلند شد و بدون خداحافظی رفت...
اون برای همیشه رفت و من دیگه هیچوقت ندیدمش
روزبهروز راحتتر درک میکردم که چرا رفت و حالا کمتر از گذشته اذیت میشدم
کمکم که گذشت مامان یک کار نیمه وقت پیدا کرد
اون صبح تا ظهر پرستار یک پیرزن بود و ظهر تا عصر خونهی مردم رو نظافت میکرد و حقوق ناچیزی میگرفت
اون هرشب از پادرد و کمردرد تا نیمههای شب به خودش میپیچید اما هیچ گلهوشکایتی نداشت
عزیز غصه میخورد و اجازه نمیداد کار کنه
اما مامان همهی مانعها رو کنار میزد و تنها دلخوشیش این بود که رو پای خودش بایسته تا من هرچیزی میخوام بتونه تهیه کنه
مامان عزتنفسش اجازه نمیداد از هیچکس کمک مالی طلب کنه و سعی میکرد خودش نیازمون رو رفع کنه...
سه هفته از نبود بابا میگذشت و یک شب وقتی خیلی دلم هوای پدرم رو کرد با بغض گفتم
_مامان چرا منو نمیبری بابا رو ببینم؟
_اونجایی که بابا هست بچههارو راه نمیدن...
منکه میدونستم پدرم کجاست گفتم
_تو زندان به بابا غذا میدن؟
مامان وقتی سرد میشه شبا بهش پتو میدن؟...
مادرم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه
اشک میریخت و موهام رو نوازش میکرد و فقط بهم اطمینان میداد که همه مراقب پدرم هستن...
از اونشب به بعد کمتر دوری از رها اذیتم میکرد
اسم عروسکی که پدرش برام اورد رو گذاشتم رها،بهش غذا میدادم،باهاش بازی میکردم و وقتی دلم برای پدرم تنگ میشد باهاش درددل میکردم...
اونروزها مامان از ترس نیومدن صاحبخونه جلوی درب،هرشب پولی که از نظافت خونهها میگرفت رو میشمرد و هربار خیالش راحتتر از قبل میشد
دقیقا دوماه از رفتن پدرم میگذشت که یکروز تلفنی اتفاق مهمی رو به مامان اطلاع دادن
و مادرم خوشحالتر از همیشه سریع آماده شد و با هیجان از خونه خارج شد
چقدر خوشحال بودم،حس میکردم بابا بهزودی برمیگرده و ما دوباره میشیم همون خانوادهی خوشبخت
اونروز مامان تا تاریکی هوا بیرون بیرون بود و وقتی به خونه برگشت گفت
_بابا میخواد برگرده دخترم...
ذوق زده و پر از هیجان گفتم
_امروز؟
_نه
ولی تو همین روزا میاد کنارمون
_بابا خودش گفت که میاد؟
_آره عزیزم...
چقدر هیجان داشتم...
۴.۳k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.