چند سال بعد
چند سال بعد
ویو آت
اسم بچمون جسیکا بود و زندگیمون عالی کوک هم سرطانش خوب شد و با تهیونگ دوست صمیمی هست و منم همینطور
ویو کوک
من عاشق زندگی الآنم با ات هستم و اون بانوی عمارتم و دخترم جسیکا هم شاهدخت عمارتم خیلی وقته به بچه های برده سر نزدم هر روز با جسیکا میریم شهر بازی جونم به جون دخترم بسته.در اتاقم و زدن
_بله
منم بابالی
_دخترم بیا تو
باسه
با اون چهره کیوتش اومد تو (عکس جسیکا پست بعد)
رفتم سمتش و بغلش کردم
_امروز میریم شهر بازی
بابا شهل بازی مسخله سده
_هرجا تو بگی میریم عسلم
املوز بلیم پالتی میخوام سلاب بخولم
منظورش بار بود و میخواست شراب بخوره
_جسیکا قشنگم نمیشه بریم جای دیگه
باسه بلیم خلید
_باشه عسلم
فعلا بابایی
_خدافظ عزیزم
رفت بیرون خیلی رفتارش بزرگونه بود و اصلا دلش نمیخواست باهاش عین بچه رفتار بشه و مغرور بود
عصر
ویو کوک
بهم خبر دادن محموله ها به مشکل بر خوردن نمیدونستم چجوری به جسیکا بگم و یه فکری به سرم زد رفتم اتاق جسیکا (عکس میزارم) داشت با عروسکاش بازی میکرد
_قشنگم
ها سی میگی
_ببخشید عزیزم امروز نمیتونیم بریم بیرون
چی بغض
_ولی میریم یه جای باحال تر
کجا میلیم؟
بغلش کردم و بردمش ته عمارت خیلی وقت بود به اتاق برده ها نرفتم اون صدتا کلید و باز کردم اون بچه ها و آلبا که فلج بود رو ویلچر بچه ها افسرده بودن و جسیکا هم چون خیلی باهوش بود قضیه رو فهمید
_بابایی اینا بلده های سمان؟
ام دخترم بهت توضیح میدم
که یهو صورتش خندون شد.
_پس ما لئیس این بلده هاییم (افتخار)
اره خنده
ویو آت
اسم بچمون جسیکا بود و زندگیمون عالی کوک هم سرطانش خوب شد و با تهیونگ دوست صمیمی هست و منم همینطور
ویو کوک
من عاشق زندگی الآنم با ات هستم و اون بانوی عمارتم و دخترم جسیکا هم شاهدخت عمارتم خیلی وقته به بچه های برده سر نزدم هر روز با جسیکا میریم شهر بازی جونم به جون دخترم بسته.در اتاقم و زدن
_بله
منم بابالی
_دخترم بیا تو
باسه
با اون چهره کیوتش اومد تو (عکس جسیکا پست بعد)
رفتم سمتش و بغلش کردم
_امروز میریم شهر بازی
بابا شهل بازی مسخله سده
_هرجا تو بگی میریم عسلم
املوز بلیم پالتی میخوام سلاب بخولم
منظورش بار بود و میخواست شراب بخوره
_جسیکا قشنگم نمیشه بریم جای دیگه
باسه بلیم خلید
_باشه عسلم
فعلا بابایی
_خدافظ عزیزم
رفت بیرون خیلی رفتارش بزرگونه بود و اصلا دلش نمیخواست باهاش عین بچه رفتار بشه و مغرور بود
عصر
ویو کوک
بهم خبر دادن محموله ها به مشکل بر خوردن نمیدونستم چجوری به جسیکا بگم و یه فکری به سرم زد رفتم اتاق جسیکا (عکس میزارم) داشت با عروسکاش بازی میکرد
_قشنگم
ها سی میگی
_ببخشید عزیزم امروز نمیتونیم بریم بیرون
چی بغض
_ولی میریم یه جای باحال تر
کجا میلیم؟
بغلش کردم و بردمش ته عمارت خیلی وقت بود به اتاق برده ها نرفتم اون صدتا کلید و باز کردم اون بچه ها و آلبا که فلج بود رو ویلچر بچه ها افسرده بودن و جسیکا هم چون خیلی باهوش بود قضیه رو فهمید
_بابایی اینا بلده های سمان؟
ام دخترم بهت توضیح میدم
که یهو صورتش خندون شد.
_پس ما لئیس این بلده هاییم (افتخار)
اره خنده
- ۶.۱k
- ۲۶ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط