پارت

#پارت_۱
آنالے:
با تمام توان داشتم میدویدم.باید هرچه زودتر میرسیدم به بیمارستان اخه خدایا چرا انقدر بدبختی هام زیادن..
اشکام بی وقفه میومدن.دیگه نا نداشتم.نه نه باید میرسیدم*
با دیدن بیمارستان سرعتم رو زیاد کردم و واردش شدم.
از پشت شیشه بهش نگاه کردم..
تروخدا خدایا اون و ازم نگیر..زندگیمون نابود میشه.به دستای چروکیدش نگاه کردم.چقد زحمت کشید برامون.بابا.. تروخدا چشاتو باز کن تروخدا...
نباید مامانم میفهمید اخه عمل داداشم و انجام نمیداد و میومد
داداش من باید چشماش عمل میشدبایدد.
با این بدهکاری های بابا هم که دیگه هیچی..
نمیدونم پول عمل بابام رو از کجا بیارم #حقیقت_رویایی
لایک فراموش نشه💕 😊
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۲رفتم و روی صندلی نشستم و منتظر دکتر شدم.توی فکر فرو ر...

#پارت_۳از پرستار پرسیدم نمازخونه کجاس وقتی یهم گفت راهم رو ب...

نقاشی های خدا خیلی قشنگن😊 💕

#رمان_حقیقت_رویاییخلاصه:"این داستان دو زندگــے،دو سرنوشته......

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴

عشق چیز خوبیه پارت ۹صبح روز بعد ویو اتبا درد بدی از خواب پاش...

𝚙𝚊𝚛𝚝7ویو ات سرمو برگردوندم که با صورت درهم ریخته کوک مواجه ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط