هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part2
+چشم بابا جون
ولی اون دوتا میخواستن با نگاهشون همو بخورن سر میز شام بودن که پدربزرگ گفت
×خب حالا که سرشامیم تا دیر نشده چیزیو بهتون بگم همتون میدونید من دیگه سنی ازم گذشته و پیر شدم دلم میخواد قبل مرگم ازدواجتونو ببینم دلیل اینکه اینجا جمع شدم اینه که کوک و هانا باهم ازدواج کنن
دخترک نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ولی میدونست شاید بتونه از این راه دل کوک رو به دست بیاره همون موقع کوک با شتاب از جاش بلند شد
_نه بابا بزرگ اصلا من و هانا علاقه ای به هم نداریم
پ.ک:کوک این چه رفتاریه
×رو حرفه پدر بزرگت حرف میزنی پسر؟
_آره چون مسئله یه عمر زندگیه نمیخوام با کسی ازدواج کنم که علاقه ای بهش ندارم یه چیزی بگو چرا لالی
+بهتره رو حرف پدربزرگ حرف نزنیم
×تو مشکلی نداری دخترم
+ن نه بابا بزرگ
_هانا
×بهتره بشینی سرجات
_من از اینجا میرم
×گفتم بشین(عربدع)
کوک با عربدع پدربزرگش مجبور شد بشینه
×بیا تو اتاقم
_چشم
کوک دنبال پدربزرگش رفت هانا دستاش میلرزید
م.ه:هانا دخترم حالت خوبه
_خوبم مامان چیزی نیست
پدر هانا بلند شد و طبق چیزی که دکتر گفت دست هانا رو ماساژ داد چون بعد این اتفاق هانا بدن احساس ضعف میکنه و از حال میره
×اگه کاری که بهت میگمو نکنی بخاطر این بی ادبی دیشب تمامن از ارث محرومت میکنم
_ولی پدربزرگ شما دارید منو مجبور میکنید من کسه دیگه ای رو دوست دارم
×میدونم کی رو دوست داری دختره جلفی مثل اون تو خانواده ما جاییی نداره به نفعته به حرفم گوش کنی
_بله پدر بزرگ هرچی شما بگید
×خوبه پس هانا رو میفرستم خونت تا به هم عادت کنید اینم بدون هانا مریضه ازیتش کنی من میدونم باتو
#part2
+چشم بابا جون
ولی اون دوتا میخواستن با نگاهشون همو بخورن سر میز شام بودن که پدربزرگ گفت
×خب حالا که سرشامیم تا دیر نشده چیزیو بهتون بگم همتون میدونید من دیگه سنی ازم گذشته و پیر شدم دلم میخواد قبل مرگم ازدواجتونو ببینم دلیل اینکه اینجا جمع شدم اینه که کوک و هانا باهم ازدواج کنن
دخترک نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ولی میدونست شاید بتونه از این راه دل کوک رو به دست بیاره همون موقع کوک با شتاب از جاش بلند شد
_نه بابا بزرگ اصلا من و هانا علاقه ای به هم نداریم
پ.ک:کوک این چه رفتاریه
×رو حرفه پدر بزرگت حرف میزنی پسر؟
_آره چون مسئله یه عمر زندگیه نمیخوام با کسی ازدواج کنم که علاقه ای بهش ندارم یه چیزی بگو چرا لالی
+بهتره رو حرف پدربزرگ حرف نزنیم
×تو مشکلی نداری دخترم
+ن نه بابا بزرگ
_هانا
×بهتره بشینی سرجات
_من از اینجا میرم
×گفتم بشین(عربدع)
کوک با عربدع پدربزرگش مجبور شد بشینه
×بیا تو اتاقم
_چشم
کوک دنبال پدربزرگش رفت هانا دستاش میلرزید
م.ه:هانا دخترم حالت خوبه
_خوبم مامان چیزی نیست
پدر هانا بلند شد و طبق چیزی که دکتر گفت دست هانا رو ماساژ داد چون بعد این اتفاق هانا بدن احساس ضعف میکنه و از حال میره
×اگه کاری که بهت میگمو نکنی بخاطر این بی ادبی دیشب تمامن از ارث محرومت میکنم
_ولی پدربزرگ شما دارید منو مجبور میکنید من کسه دیگه ای رو دوست دارم
×میدونم کی رو دوست داری دختره جلفی مثل اون تو خانواده ما جاییی نداره به نفعته به حرفم گوش کنی
_بله پدر بزرگ هرچی شما بگید
×خوبه پس هانا رو میفرستم خونت تا به هم عادت کنید اینم بدون هانا مریضه ازیتش کنی من میدونم باتو
۱۰.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.