هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part3
_چشم
×حالاهم میتونی بری
کوک از اونجا رفت بیرون و کلا از خونه زد بیرون
پدر بزرگ قضیه رو به خانوادهاشون گفت و اونام موافقت کردن
......
تو ماشین با سرعت بالایی رانندگی میکرد که گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم جنی کمی سرعتشو کم کرد و جواب داد
_جونم دارم میام پیشت آماده باش ....
کوک بعد چند دقیقه رسید به یه خونه زنگ و زد و در واسش باز شد و تو یه حرکت جنی پرید تو بغلش
....عشقم خوش اومدی
_دلم برات تنگ شده بود
....منم همینطور بیا تو
جنی کنار رفت تا کوک بیاد تو ساعت ها گذشت کوک راجب اتفاقی که افتاده بود با جنی حرف زد ولی با رفتار جنی جا خورد
_یعنی تو مشکلی نداری؟
...نه عشقم من تو رو خیلی دوست دارم ولی باید به حرف پدربزرگت گوش کنی و میدونمم تو فقط منو دوست داری مگه نه
_معلومع که تو رو دوست دارم
کوک دو طرف صورت جنی رو گرفت و بوسیدش
ساعت دو نصفه شب بود کوک رفت خونه ولی با دیدن تمیزی خونه تعجب کرد همون موقع هانا رو دید که با یه هویج تو دهنش اومد مبلارو کمی دست کشید
_اینجا چیکار میکنی
هانا با صدای یهویی کوک ترسید و گفت
+ترسیدم بابا بابابزرگ گفت بیام پیش تو منم با بابام اومدم دیدم اینجا خیلی بهم ریختس آجومام سرش درد میکرد من اینجارو تمیز کردم
کوک با یادآوریه چیزی اخمی کرد و غرید
_چرا با پدربزرگ مخالفت نکردی چرا گذاشتی به اینجا بکشه
+چون دلم نمیخواست پدربزرگ و ناراحت کنم مثل تو نیستم سنگدل باشم
_من سنگدلم؟
+خودت چی فکر میکنی
کوک به سمت هانا رفت و زل زد تو چشاش
_خودت اخلاقمو خوب میدونی بعد ازدواج تلافی میکنم
کوک خواست داد بزنه که با قرار گرفتن چیزی تو دهنش صداش برید
+اینو بخور انقدم شلوغش نکن
و بعد دماغ کوک رو گرفت و هول داد عقب کوک بازم تعجب کرد و شروع کرد به خوردن هویج
کوک با کلافگی رفت تو اتاقش
اینم از پارت
شرط ها:
لایک:۵۰ تا
کامنت:۲۰
#part3
_چشم
×حالاهم میتونی بری
کوک از اونجا رفت بیرون و کلا از خونه زد بیرون
پدر بزرگ قضیه رو به خانوادهاشون گفت و اونام موافقت کردن
......
تو ماشین با سرعت بالایی رانندگی میکرد که گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم جنی کمی سرعتشو کم کرد و جواب داد
_جونم دارم میام پیشت آماده باش ....
کوک بعد چند دقیقه رسید به یه خونه زنگ و زد و در واسش باز شد و تو یه حرکت جنی پرید تو بغلش
....عشقم خوش اومدی
_دلم برات تنگ شده بود
....منم همینطور بیا تو
جنی کنار رفت تا کوک بیاد تو ساعت ها گذشت کوک راجب اتفاقی که افتاده بود با جنی حرف زد ولی با رفتار جنی جا خورد
_یعنی تو مشکلی نداری؟
...نه عشقم من تو رو خیلی دوست دارم ولی باید به حرف پدربزرگت گوش کنی و میدونمم تو فقط منو دوست داری مگه نه
_معلومع که تو رو دوست دارم
کوک دو طرف صورت جنی رو گرفت و بوسیدش
ساعت دو نصفه شب بود کوک رفت خونه ولی با دیدن تمیزی خونه تعجب کرد همون موقع هانا رو دید که با یه هویج تو دهنش اومد مبلارو کمی دست کشید
_اینجا چیکار میکنی
هانا با صدای یهویی کوک ترسید و گفت
+ترسیدم بابا بابابزرگ گفت بیام پیش تو منم با بابام اومدم دیدم اینجا خیلی بهم ریختس آجومام سرش درد میکرد من اینجارو تمیز کردم
کوک با یادآوریه چیزی اخمی کرد و غرید
_چرا با پدربزرگ مخالفت نکردی چرا گذاشتی به اینجا بکشه
+چون دلم نمیخواست پدربزرگ و ناراحت کنم مثل تو نیستم سنگدل باشم
_من سنگدلم؟
+خودت چی فکر میکنی
کوک به سمت هانا رفت و زل زد تو چشاش
_خودت اخلاقمو خوب میدونی بعد ازدواج تلافی میکنم
کوک خواست داد بزنه که با قرار گرفتن چیزی تو دهنش صداش برید
+اینو بخور انقدم شلوغش نکن
و بعد دماغ کوک رو گرفت و هول داد عقب کوک بازم تعجب کرد و شروع کرد به خوردن هویج
کوک با کلافگی رفت تو اتاقش
اینم از پارت
شرط ها:
لایک:۵۰ تا
کامنت:۲۰
۲۵.۰k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.