the day i saw you
the day i saw you
part one
`حتی اگر روزی به زندگی من نیاز داشتی بیا و آن را بگیر`
Chekhov's Antenna_Seagull
مثل همیشه داخل کلاس درس قدم میگذاشت با اعتماد به نفس و غرور هر کس که اون رو میدید به مرموزی اون پی میبرد اما اون برای یه نفر خیلی عزیز بود.آفتاب از پنجره وارد کلاس میشد و باعث میشد پوست دختری رو که کنار پنجره خوابیده بود رو بسوزونه در حالی که بقیه جرئت نداشتن حرفی بزنن.کتابش رو محکم روی میز کوبید و به طرف دختر رفت.
سانزو:اوه شاهزاده خانم چه خوابی میبینه؟شاید داره خواب پرنسش رو میبینه.
دختر که یک طرف صورتش سوخته بود خیلی آروم لای چشم هاش رو باز کرد؛میتونستی اقیانوس آرام رو توی چشم های اون ببینی.
ا/ت:ها؟استاد؟
سانزو در حالی که دست به سینه ایستاده بود پوزخند کش داری زد.
سانزو:اوه شاهزاده خانم بیدار شد؟اگه بیدار نمیشد مجبور میشدم با یه بوسه اون رو بیدار کنم.
کل کلاس با این حرف سانزو روی هوا رفت دختر ها شروع به پچ پچ کردن و پسر ها حسودی میکردن چون به هر حال ا/ت دختر محبوب مدرسه بود.
سانزو:خفه،مگه من اجازه دادم حرف بزنین.
جذبه اون اونقدر زیاد بود که کلاس ساکت شد به هر حال زخم های کنار لب اون باعث ترس خیلی ها میشد ولی برای ا/ت اینطور صدق نمیکرد این یه داستان عاشقانه نبود بلکه ا/ت کسی بود که از بچگی کنار سانزو بود.تفاوت سنی اون ها فقط شیش سال بود و حالا که تونسته بود وارد دانشگاه شه این افتخار رو پیدا کرده بود که سانزو معلم اون باشه.
ا/ت:متاسفم استاد دیگه تکرار نمیشه.
با شرم ساری سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو روی آفتاب سوختگی صورتش میکشید.
سانزو:به هر حال نیم ساعت بیشتر میمونی.
به جلوی کلاس رفت و تخته هوشمند رو روشن کرد دست های اون اونقدر کشیده و خوش فرم با رگ های پف کرده بود که حتی دختر ها به کنترل حسودی میکردن!
سانزو:صفحه ۱۴۶ ریاضی رو باز کنین.
کل کلاس:چشم
هیچکس نمیتونست در برابر اون نه بگه.در این میان ا/ت به تخته چشم دوخته بود اما خدا میدونست داشت به چی فکر میکرد!اون زنگ با بدی ها و خوبی هاش تموم شد وقتی زنگ به صدا در اومد پسر ها با عجله فرار کردن؛ولی دختر ها با عشوه به سمت استادشون میرفتن و میخواستن دلبری کنن،هرچند سانزو به اونها توجهی نمیکرد ا/ت با صورت کلافه منتظر بود تا چاخان های اونها تموم شه و بعد ببینه چه مجازاتی دنبالشه؛بعد از اینکه اونها رفتن سانزو نگاهی به سر تا پای ا/ت کرد.
سانزو:خانم ا/ت ا/ف فکر کنم باید یکم ریاضی کار کنیم نه؟
اون سرش رو به معنی ٫آره٫ تکون داد.سانزو روی صندلی معلم نشست و برگه از تمرین روی میز گذاشت. سانزو:بیا و حلش کن؛الان.
لحن اون دستوری بود.ا/ت تکونی به خودش داد و روی پاهای سانزو نشست و مشغول حل تمرین شد....
part one
`حتی اگر روزی به زندگی من نیاز داشتی بیا و آن را بگیر`
Chekhov's Antenna_Seagull
مثل همیشه داخل کلاس درس قدم میگذاشت با اعتماد به نفس و غرور هر کس که اون رو میدید به مرموزی اون پی میبرد اما اون برای یه نفر خیلی عزیز بود.آفتاب از پنجره وارد کلاس میشد و باعث میشد پوست دختری رو که کنار پنجره خوابیده بود رو بسوزونه در حالی که بقیه جرئت نداشتن حرفی بزنن.کتابش رو محکم روی میز کوبید و به طرف دختر رفت.
سانزو:اوه شاهزاده خانم چه خوابی میبینه؟شاید داره خواب پرنسش رو میبینه.
دختر که یک طرف صورتش سوخته بود خیلی آروم لای چشم هاش رو باز کرد؛میتونستی اقیانوس آرام رو توی چشم های اون ببینی.
ا/ت:ها؟استاد؟
سانزو در حالی که دست به سینه ایستاده بود پوزخند کش داری زد.
سانزو:اوه شاهزاده خانم بیدار شد؟اگه بیدار نمیشد مجبور میشدم با یه بوسه اون رو بیدار کنم.
کل کلاس با این حرف سانزو روی هوا رفت دختر ها شروع به پچ پچ کردن و پسر ها حسودی میکردن چون به هر حال ا/ت دختر محبوب مدرسه بود.
سانزو:خفه،مگه من اجازه دادم حرف بزنین.
جذبه اون اونقدر زیاد بود که کلاس ساکت شد به هر حال زخم های کنار لب اون باعث ترس خیلی ها میشد ولی برای ا/ت اینطور صدق نمیکرد این یه داستان عاشقانه نبود بلکه ا/ت کسی بود که از بچگی کنار سانزو بود.تفاوت سنی اون ها فقط شیش سال بود و حالا که تونسته بود وارد دانشگاه شه این افتخار رو پیدا کرده بود که سانزو معلم اون باشه.
ا/ت:متاسفم استاد دیگه تکرار نمیشه.
با شرم ساری سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو روی آفتاب سوختگی صورتش میکشید.
سانزو:به هر حال نیم ساعت بیشتر میمونی.
به جلوی کلاس رفت و تخته هوشمند رو روشن کرد دست های اون اونقدر کشیده و خوش فرم با رگ های پف کرده بود که حتی دختر ها به کنترل حسودی میکردن!
سانزو:صفحه ۱۴۶ ریاضی رو باز کنین.
کل کلاس:چشم
هیچکس نمیتونست در برابر اون نه بگه.در این میان ا/ت به تخته چشم دوخته بود اما خدا میدونست داشت به چی فکر میکرد!اون زنگ با بدی ها و خوبی هاش تموم شد وقتی زنگ به صدا در اومد پسر ها با عجله فرار کردن؛ولی دختر ها با عشوه به سمت استادشون میرفتن و میخواستن دلبری کنن،هرچند سانزو به اونها توجهی نمیکرد ا/ت با صورت کلافه منتظر بود تا چاخان های اونها تموم شه و بعد ببینه چه مجازاتی دنبالشه؛بعد از اینکه اونها رفتن سانزو نگاهی به سر تا پای ا/ت کرد.
سانزو:خانم ا/ت ا/ف فکر کنم باید یکم ریاضی کار کنیم نه؟
اون سرش رو به معنی ٫آره٫ تکون داد.سانزو روی صندلی معلم نشست و برگه از تمرین روی میز گذاشت. سانزو:بیا و حلش کن؛الان.
لحن اون دستوری بود.ا/ت تکونی به خودش داد و روی پاهای سانزو نشست و مشغول حل تمرین شد....
۱۲.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲