فصل دوم قسمت دوم :
فصل دوم قسمت دوم :
با دوست بابام رفتیم ساعت سه صبح اومد به من گفت ساعت 5 صبحم راه اوفتادیم داشتیم از شهر خارج میشودیم که ماشین وایستاد یهدفگی اون مرده هم سوار شد موندم میخواستم خودمو پرت کنم از ماشین اگه قفل نبود خودمو مینداختم بیرون دیگه حوصله هیچکسو نداشتم هیچکس به داداش کوچیکم نگاه کردم فقط به خاطر اون بود که تاالان هیچکار نکردم هی خدا چرا باید این بیاد اصلا ماکجا میریم که گریم گرفت صدایی ازم درنمومد یک دفعه که دیدم دارم از ایینه کنارماشین نگاه میکنه اه ازت متنفرم شالمو انداختم روی صورتمو چشامو بستم خدا کی تموم میشه این زندگی هییییییی داشتم حرف میزدم باخودم که خوابم برد یعنی دیوانه شدم کی میرسیدیم با هیچکس صحبت نمیکردم هرچی میگفتن اصلا محلشون نمیدادم برای ناهار وایسادیم سانویچ گرفتن اومدن هرچی میگفتن هیچی نمیخوردم داداش کوچیکم گفت برای چی نمیخوری دیدم داره مرده نگاه میکنه توی چشای مرده نگاه کردم (اه اه اه اه)گفتم من کوفت بخورم بهتره رومو کردم روبروی داداشم و گفتم داداشی تو بخور باشه ؟ مامانم که یکسره نیشگون میگرف :/ بابامم که یک جوری نگام کرد که هرکی دیگه بود سکته میکرد ولی من عادت کرده بود دیگه دقیقا 24 ساعت توی راه بودیم خسته شده بودم دیگه ... بالاخره رسیدیم فکر کردم الان میریم مسافرخونه ولی ...
کپی ممنوع
با دوست بابام رفتیم ساعت سه صبح اومد به من گفت ساعت 5 صبحم راه اوفتادیم داشتیم از شهر خارج میشودیم که ماشین وایستاد یهدفگی اون مرده هم سوار شد موندم میخواستم خودمو پرت کنم از ماشین اگه قفل نبود خودمو مینداختم بیرون دیگه حوصله هیچکسو نداشتم هیچکس به داداش کوچیکم نگاه کردم فقط به خاطر اون بود که تاالان هیچکار نکردم هی خدا چرا باید این بیاد اصلا ماکجا میریم که گریم گرفت صدایی ازم درنمومد یک دفعه که دیدم دارم از ایینه کنارماشین نگاه میکنه اه ازت متنفرم شالمو انداختم روی صورتمو چشامو بستم خدا کی تموم میشه این زندگی هییییییی داشتم حرف میزدم باخودم که خوابم برد یعنی دیوانه شدم کی میرسیدیم با هیچکس صحبت نمیکردم هرچی میگفتن اصلا محلشون نمیدادم برای ناهار وایسادیم سانویچ گرفتن اومدن هرچی میگفتن هیچی نمیخوردم داداش کوچیکم گفت برای چی نمیخوری دیدم داره مرده نگاه میکنه توی چشای مرده نگاه کردم (اه اه اه اه)گفتم من کوفت بخورم بهتره رومو کردم روبروی داداشم و گفتم داداشی تو بخور باشه ؟ مامانم که یکسره نیشگون میگرف :/ بابامم که یک جوری نگام کرد که هرکی دیگه بود سکته میکرد ولی من عادت کرده بود دیگه دقیقا 24 ساعت توی راه بودیم خسته شده بودم دیگه ... بالاخره رسیدیم فکر کردم الان میریم مسافرخونه ولی ...
کپی ممنوع
۳.۳k
۰۶ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.