دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_124🎀•
نگاه ازش گرفتم.
بدم میومد یکی با تمسخر نگاهم کنه، و اون دقیقا هر دفعه همینکار رو میکرد.
_چه ربطی داره؟ یه سوال پرسیدم انقد سخته مثل آدم جواب بدی؟
صدای خرمگس معرکه قبل از ارسلان بلند شد.
_اینطور که معلومه بهتره من رفع زحمت کنم.
با سکوت جوابش رو دادیم.
چشم غرهای رفت و با غیض گفت:
_مرسی واقعاً!
بازم در جواب فقط سکوت دریافت کرد.
فحشی زیر لب داد و از اتاق خارج شد!
با بسته شدن در علارغم میل باطنیم به سمتش برگشتم.
_خب؟
نگاه جدیاش خیرهام بود.
_خب؟
بازیش گرفته بود؟
یا واقعا آلزایمر داشت؟
قطعا جرعت نداشتم حرفهای دلم رو به زبون بیارم.
با مکث کوتاهی گفتم:
_چرا نرفتیم کلانتری؟
_شرکت کار داشتم، بعد از وقت اداری میریم.
آها.
پس دردش ممد بود!
به راحتی میشد فهمید از سوال جواب کردنش جلوی بقیه خوشش نمیاد!
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و سکوت کردم.
دیگه تا آخر وقت اداری حرفی بینمون زده نشد.
از اخمهای درهمش معلوم بود بدجور درگیره، منم مزاحمش نشدم.
بیکار مشغول شمردن ترکهای دیوار بودم که صداش به گوشم رسید.
_دو پرس جوجه بیار اتاقم.
نپرسیدم چرا نظرم رو در مورد اینکه چی میخورم نپرسیدی چون میدونستم جواب خوبی گیرم نمیاد.
تنها به چشم غرهای بسنده کردم.
کمتر از ده دقیقه بعد تقهای به در خورد.
_بیا تو.
کمی خودم رو جمع و جور کردم و کنجکاو به در چشم دوختم.
تو این چند ساعت کسی وارد اتاقش نشده بود.
در باز شد و دختر قد بلندی که اندامش چیزی از مدلها کم نداشت وارد شد.
در نگاه اول اندامش به چشم میومد.
با دیدن دو پرس غذا توی دستش چشمام برق زد.
از گرسنگی رو به موت بودم.
#PART_124🎀•
نگاه ازش گرفتم.
بدم میومد یکی با تمسخر نگاهم کنه، و اون دقیقا هر دفعه همینکار رو میکرد.
_چه ربطی داره؟ یه سوال پرسیدم انقد سخته مثل آدم جواب بدی؟
صدای خرمگس معرکه قبل از ارسلان بلند شد.
_اینطور که معلومه بهتره من رفع زحمت کنم.
با سکوت جوابش رو دادیم.
چشم غرهای رفت و با غیض گفت:
_مرسی واقعاً!
بازم در جواب فقط سکوت دریافت کرد.
فحشی زیر لب داد و از اتاق خارج شد!
با بسته شدن در علارغم میل باطنیم به سمتش برگشتم.
_خب؟
نگاه جدیاش خیرهام بود.
_خب؟
بازیش گرفته بود؟
یا واقعا آلزایمر داشت؟
قطعا جرعت نداشتم حرفهای دلم رو به زبون بیارم.
با مکث کوتاهی گفتم:
_چرا نرفتیم کلانتری؟
_شرکت کار داشتم، بعد از وقت اداری میریم.
آها.
پس دردش ممد بود!
به راحتی میشد فهمید از سوال جواب کردنش جلوی بقیه خوشش نمیاد!
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و سکوت کردم.
دیگه تا آخر وقت اداری حرفی بینمون زده نشد.
از اخمهای درهمش معلوم بود بدجور درگیره، منم مزاحمش نشدم.
بیکار مشغول شمردن ترکهای دیوار بودم که صداش به گوشم رسید.
_دو پرس جوجه بیار اتاقم.
نپرسیدم چرا نظرم رو در مورد اینکه چی میخورم نپرسیدی چون میدونستم جواب خوبی گیرم نمیاد.
تنها به چشم غرهای بسنده کردم.
کمتر از ده دقیقه بعد تقهای به در خورد.
_بیا تو.
کمی خودم رو جمع و جور کردم و کنجکاو به در چشم دوختم.
تو این چند ساعت کسی وارد اتاقش نشده بود.
در باز شد و دختر قد بلندی که اندامش چیزی از مدلها کم نداشت وارد شد.
در نگاه اول اندامش به چشم میومد.
با دیدن دو پرس غذا توی دستش چشمام برق زد.
از گرسنگی رو به موت بودم.
۲.۸k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.