عشق اجباری

عشق اجباری
پارت ۴۳
یه ۱۰ دقیقه ای بیرون بودم . دوباره رفتم تو خونه همه نشسته بودن . انگار قسط رفتن نداشتن. مانلی « دانیال بیا »
رادین « اوه اوه داداش گاوت زایید برو منم عین کوه پشته هستم» دانیال « خفه شو رادین تا خفت نکردم» آترین« داداش بچه که زدن نداره»دانیال « من بعداً به حساب شما میرسم» اومد تو آشپزخونه و گفت « جونم ؟ کاری داری؟»
مانلی « دانیال اینا که شام هستن زنگ بزن یه چیزی بیارن برای شام.» دانیال « باش الان » مانلی « آفرین» دانیال رفت که به رستوران زنگ بزنه که پدر جان گفت « خب پسرم ما پیرا میریم شما جوونا راهت باشین» بابام « آره پسرم راست میگه» .وقتی که پدر جان و بابا رفتن . سانی گفت « راستی بچه ها براتون یه خبر دارم. سامیار داره بر میگرده» مانلی « واییییی راست میگی چقدر دلم براش تنگ شده» مانی « وایی آره ، ۳ ساله میشه که ندیدمش» سانی« وای آره بچه ها یادتون بیرون رفتنامون ، دور دورامون » مانلی « آره ، اگه بیاد دوباره بریم پاتوق» سانی با آرنج زد به پهلوم و گفت « به پسرا نگاه کن» دیدم همشون دارن با تعجب بهمون نگاه می کنن . برای اینکه سو تفاهم نشه گفتم « سامیار داداش سانازه و البته وقتی که اینجا بود یه اکیپ داشتیم ولی اون رفت آلمان برای درس خوندن و خب اکیپ از هم پاشید، چون مانی تنها شد و حوصلش سر می رفت وقتی با دوتا دختر می رفت بیرون»
دیدگاه ها (۴)

عشق اجباریپارت ۴۴ # دانیالهمین جوری که مانلی داشت درباره ی س...

عشق اجباریپارت ۴۵ # مانلی وایی یا خدایا دانیال قیافش خیلی تر...

عشق اجباریپارت ۴۲ کیارش به زور منو داشت می برد تو ماشین که ص...

عشق اجباریپارت ۴۱ خب خب یه آرایشم بکنم که دیگه قشنگ دانیال د...

برادر بی رحم من 💔🥀🖤💫part 8{سر میز شام} &داداش"بله&سما قراره ...

سناریو وقتی تحریکشون می کنی و بعد میری تو اتاق و درو قفل میک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط