عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۴۴
# دانیال
همین جوری که مانلی داشت درباره ی سامیار میگفت چشم هام گرد تر از قبل میشد، حتی غذایی که دوست داره ، چه نوع تیپی رو دوست داره رو هم می دونست . با صدای زنگ به خودم اومدم رفتم غذا ها رو گرفتم . مانلی و ساناز هم رفتن تا سفره رو بچینن. اصلا هیچی از غذایی که خوردم نفهمیدم. وقتی همه رفتن، دیگه نتونستم تحمل کنم برای همین به مانلی گفتم « مانلی » مانلی« بله؟؟» اه نگفت جانم . دانیال « تو چرا اینقدر سامیار رو میشناسی ؟» مانلی « چون از وقتی که چشمام رو باز کردم خاله محبوبه و ساناز و سامیار خونه ی ما بودن ، آخه محبوبه جون با مامانم دوست صمیمی بودن » خاک تو سرم که باعث شدم مانلی گریش بگیره به اون مروارید های سفید که از چشمای دریاییش می ریخت نگاه کردم. دانیال « مانلی درکت می کنم منم مادرم رو از دست دادم . وقتی که ۱۰ سالم بود ، مامانم جلوی چشمام جلوی در مدرسه یه ماشین بهش زد ، تا آمبولانس بیاد مامانم تموم کرد درکت می کنم ولی مطمئن باش مامانت راضی نیست که اینجوری اشک بریزی » مانلی انگار تازه متوجه یه اشکاش شده بود سریع اونا رو پاک کرد و به من گفت « واقعا ناراحت شدم» دانیال « مرسی» یه نگاهی به سر تا پاش کردم و تازه متوجه لباسش شدم ، بهش گفتم « مانلی این لباس رو از کی تاحالا پوشیدی؟؟» مانلی « از وقتی که کیارش اومده بود توی خونه » دستام رو مشت کردم و گفتم « اون عوضی تو رو با این لباس دیده» مانلی که دستای مشت شده ی منو دید یه قدم رفت عقب.
پارت ۴۴
# دانیال
همین جوری که مانلی داشت درباره ی سامیار میگفت چشم هام گرد تر از قبل میشد، حتی غذایی که دوست داره ، چه نوع تیپی رو دوست داره رو هم می دونست . با صدای زنگ به خودم اومدم رفتم غذا ها رو گرفتم . مانلی و ساناز هم رفتن تا سفره رو بچینن. اصلا هیچی از غذایی که خوردم نفهمیدم. وقتی همه رفتن، دیگه نتونستم تحمل کنم برای همین به مانلی گفتم « مانلی » مانلی« بله؟؟» اه نگفت جانم . دانیال « تو چرا اینقدر سامیار رو میشناسی ؟» مانلی « چون از وقتی که چشمام رو باز کردم خاله محبوبه و ساناز و سامیار خونه ی ما بودن ، آخه محبوبه جون با مامانم دوست صمیمی بودن » خاک تو سرم که باعث شدم مانلی گریش بگیره به اون مروارید های سفید که از چشمای دریاییش می ریخت نگاه کردم. دانیال « مانلی درکت می کنم منم مادرم رو از دست دادم . وقتی که ۱۰ سالم بود ، مامانم جلوی چشمام جلوی در مدرسه یه ماشین بهش زد ، تا آمبولانس بیاد مامانم تموم کرد درکت می کنم ولی مطمئن باش مامانت راضی نیست که اینجوری اشک بریزی » مانلی انگار تازه متوجه یه اشکاش شده بود سریع اونا رو پاک کرد و به من گفت « واقعا ناراحت شدم» دانیال « مرسی» یه نگاهی به سر تا پاش کردم و تازه متوجه لباسش شدم ، بهش گفتم « مانلی این لباس رو از کی تاحالا پوشیدی؟؟» مانلی « از وقتی که کیارش اومده بود توی خونه » دستام رو مشت کردم و گفتم « اون عوضی تو رو با این لباس دیده» مانلی که دستای مشت شده ی منو دید یه قدم رفت عقب.
۱۹.۴k
۱۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.