پارت هفتاد و نهم
پارت هفتاد و نهم
رمان دیدین دوباره ی تو
محکم دستامو به هم کوبیدم و رو به شروین کردم و با ذوق گفتم.....
ستاره _ وااایییی شروین باورت میشه موش و گربه باهم خوب شدن؟..
با این حرف اشکان عسل با تعجب و خجالت به ما نگاه کردن..
شروین هم مثل من با ذوق گفت...
شروین _ نـه ... ولی هیلی به هم میاد مگه نه....
ستاره _ آره خیلـــی...
شروین با خنده رو به اشکان...
شروین _ داداش ولی خدا بهت صبر بده امیدوارم از دست کتکاش جون سالم به در ببری...
اشکان و عسل هم که شده بودن لبــــــووووووو اصلا یه وضعـــی بوداا...
ولی از اشکان خجالت بعید بود... بیخی حتما داره میخنده...
اصلا اینا رو وولللشش... بابا من دارم از گشنگی جون میدم.. چقدر به این مامانه گفتم شام رو زود بدم حالا من هیچی این شکم بدبختم چه گناهی کرده ....
عزیزمممم از بس گشنشه داره از خودش صداهای موزون در میاره الاهی شروین فدات شه ...
وجدان _ چیکار اون بنده خدا داری اصلا تو با اون چه سنمی داری !!
ستاره _ وجی جون ننت ول کن....
جدان _ اوکی اوکی من رفتم ..
تو فکر و خیالا خودم غرق بودم که مثل کش تتنبون دستم کشیده شد و مثله آسفالت چسبیدم به زمین...
برگشتم تا صاحب این اثر درخشان رو ببینم که بعلــــه عسل خانوم دست به کمر با قیافه ای که دود از کلش بلند میشد داشت نگاهم می کرد....
عسل _ تو نمیتونی مثل ادم راه بری...
ستاره _ ببخشید که یه وزغ داشت مثل کش تنبون منو میکشیدااا...
عسل _ خفه شو پاشو تن لشتو جمع کن که صدامون زدن بریم واسه شام...
رمان دیدین دوباره ی تو
محکم دستامو به هم کوبیدم و رو به شروین کردم و با ذوق گفتم.....
ستاره _ وااایییی شروین باورت میشه موش و گربه باهم خوب شدن؟..
با این حرف اشکان عسل با تعجب و خجالت به ما نگاه کردن..
شروین هم مثل من با ذوق گفت...
شروین _ نـه ... ولی هیلی به هم میاد مگه نه....
ستاره _ آره خیلـــی...
شروین با خنده رو به اشکان...
شروین _ داداش ولی خدا بهت صبر بده امیدوارم از دست کتکاش جون سالم به در ببری...
اشکان و عسل هم که شده بودن لبــــــووووووو اصلا یه وضعـــی بوداا...
ولی از اشکان خجالت بعید بود... بیخی حتما داره میخنده...
اصلا اینا رو وولللشش... بابا من دارم از گشنگی جون میدم.. چقدر به این مامانه گفتم شام رو زود بدم حالا من هیچی این شکم بدبختم چه گناهی کرده ....
عزیزمممم از بس گشنشه داره از خودش صداهای موزون در میاره الاهی شروین فدات شه ...
وجدان _ چیکار اون بنده خدا داری اصلا تو با اون چه سنمی داری !!
ستاره _ وجی جون ننت ول کن....
جدان _ اوکی اوکی من رفتم ..
تو فکر و خیالا خودم غرق بودم که مثل کش تتنبون دستم کشیده شد و مثله آسفالت چسبیدم به زمین...
برگشتم تا صاحب این اثر درخشان رو ببینم که بعلــــه عسل خانوم دست به کمر با قیافه ای که دود از کلش بلند میشد داشت نگاهم می کرد....
عسل _ تو نمیتونی مثل ادم راه بری...
ستاره _ ببخشید که یه وزغ داشت مثل کش تنبون منو میکشیدااا...
عسل _ خفه شو پاشو تن لشتو جمع کن که صدامون زدن بریم واسه شام...
۱۴.۲k
۱۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.