پارت هشتاد
پارت هشتاد
دیدن دوباره ی تو
تا اسم شام اومد مثل فنر از جام پا شدم و اینبار من عسل و مثل کش تنبون کشیدم....والا گشنمه خو...
اشکان و شروین هم دنبالمون مثل اردک میومدن ...خخخخ .. چه تشبیه باحالی..
یه میز چهار نفره انتخاب کردیم و نشستیم...
فورا غذا هارو آوردن...
اخ جووونننن... ولی یه دقه اینا چرا انقدر زیاااادهههههه مگه میخوایم خود کشی کنیم...
برنج و کباب ،فسنجون،قرمه سبزی، خورشت قیمه، چلومرغ، نوشیدنی ها هم که دیگه نگم همه چی بود دلستر و دوغ و نوشابه ..همه نوع سالاد و دسری هم بود ...
بیخیاااللل غذا رو بچسبب...
ووویییی دهنم آب افتادددد دلم به تاپ تاپ افتاااد .....
از همه چی واسه خودم تو ظرف کشیدم و مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن...
با دهن پر سرمو اوردم بالا که لا شیش جفت چشم رو به رو شدم...
ستاره _ چتونه شمااا!!
عسل _ از اسیری اومدی مگه درست بخور..
خواستم جوابشو بدم که عشخم جواب داد.....
شروین _ چیکارش داری بزار بخوره ...
بعد هم رو به من ادامه داد: ولی آروم تر بخور..
هه مارو باش فکر کرویم میخواد طرفداری کنه ایشالا پیشمرگم شی ایشلا خفت کنم...
ستاره ول کن خفه شو غذا تو بخور...
نچ نچ نچ... خود درگیری مزمن پیدا کردم....
شونه ای بالا انداختم و خوردنم رو ادامه دادم...
آخـــیشششش... سیر شدم ...
دستی رو شکمم کسیدم و گفتم: کیف کردی مامانیی..
با این حرفم همه با بهت نگام کردم...
شروین هم به سرفه افتاد ...
منم هی با مشت محکم میزدم پشتش و شروین هی با اشاره بهم میگفت بس کنم ولی خب مگه من گوش میدادم و هی میزدم پشتش....
اشکان یه لیوان آب بهش داد که سرفش بند اومد...
بعد از اینکه سرفش بند اومد دوباره با بهت به من نگاه کرد...
ستاره _ چته خو داشتم با شکمم حرف میزدم....
دیدن دوباره ی تو
تا اسم شام اومد مثل فنر از جام پا شدم و اینبار من عسل و مثل کش تنبون کشیدم....والا گشنمه خو...
اشکان و شروین هم دنبالمون مثل اردک میومدن ...خخخخ .. چه تشبیه باحالی..
یه میز چهار نفره انتخاب کردیم و نشستیم...
فورا غذا هارو آوردن...
اخ جووونننن... ولی یه دقه اینا چرا انقدر زیاااادهههههه مگه میخوایم خود کشی کنیم...
برنج و کباب ،فسنجون،قرمه سبزی، خورشت قیمه، چلومرغ، نوشیدنی ها هم که دیگه نگم همه چی بود دلستر و دوغ و نوشابه ..همه نوع سالاد و دسری هم بود ...
بیخیاااللل غذا رو بچسبب...
ووویییی دهنم آب افتادددد دلم به تاپ تاپ افتاااد .....
از همه چی واسه خودم تو ظرف کشیدم و مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن...
با دهن پر سرمو اوردم بالا که لا شیش جفت چشم رو به رو شدم...
ستاره _ چتونه شمااا!!
عسل _ از اسیری اومدی مگه درست بخور..
خواستم جوابشو بدم که عشخم جواب داد.....
شروین _ چیکارش داری بزار بخوره ...
بعد هم رو به من ادامه داد: ولی آروم تر بخور..
هه مارو باش فکر کرویم میخواد طرفداری کنه ایشالا پیشمرگم شی ایشلا خفت کنم...
ستاره ول کن خفه شو غذا تو بخور...
نچ نچ نچ... خود درگیری مزمن پیدا کردم....
شونه ای بالا انداختم و خوردنم رو ادامه دادم...
آخـــیشششش... سیر شدم ...
دستی رو شکمم کسیدم و گفتم: کیف کردی مامانیی..
با این حرفم همه با بهت نگام کردم...
شروین هم به سرفه افتاد ...
منم هی با مشت محکم میزدم پشتش و شروین هی با اشاره بهم میگفت بس کنم ولی خب مگه من گوش میدادم و هی میزدم پشتش....
اشکان یه لیوان آب بهش داد که سرفش بند اومد...
بعد از اینکه سرفش بند اومد دوباره با بهت به من نگاه کرد...
ستاره _ چته خو داشتم با شکمم حرف میزدم....
۱۱.۵k
۱۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.