Part
Part:14
[جواب دادم]
اریس: بله؟
وینسنت: آلن!!تو و اریس دیشب کجا غیبتون زد؟!!
اریس: منم اریس
وینسنت: میشه گوشی رو بدی آلن؟!
اریس: اوکی
*رفت سمت آشپزخونه پیش آلن*
اریس: بیا!..
آلن: کیه؟
اریس: وینسنت....تازه عصاب نداره...
آلن: هوم؟
وینسنت: تو اریس دیشب—
آلن: به تو ربطی نداره...
وینسنت: من رفیقتم!!
آلن: آره هستی...
وینسنت: ای بابا! من تو رو—
[گوشی رو قطع کرد...به وینسنت خندیدم...]
آلن: بیا، غذا آمادس
اریس: اوکی
[شروع کردیم به خوردن غذا که تموم شد من داشتم ظرفا رو می شستم که آلن از پشت بغلم کرد]
اریس: چی شده؟
آلن: هیچی
[ظرفا که تموم شد برگشتم با پوزخند نگاهش کردم]
اریس: چی می خوای؟
[بلندم کرد و بردم رو تخت...آروم داشت منو می بوسید]
اریس: می دونی، هنوز کاملا خوب نشدم
آلن: درسته
[ازم جدا شد]
*دو هفته بعد*
"ویو آلن"
[رفتم پیش بابام ، هنوزم نمی دونستم چی کارم داره....اریس کم کم بهم علاقه مند شد و الان زندگی هر دو مون تقریبا خیلی بهتر از قبل شده و از شر اون پسره نیت هم خلاص شدم...]
آلن: سلام پدر
پدر آلن: سلام...بشین
آلن: خب, چی شده؟
پدر آلن: پسرم...چند سالته؟
آلن: ۲۸
پدر آلن: فکر نمی کنی باید ازدواج کنی؟
آلن: منظورتون چیه؟؟
پدر آلن: باید یه فکری به حال خودت کنی! تا کی می خوای مجرد باشی؟!
آلن: پدر! زندگی من به خودم مربوطه!!
پدر آلن: من پدرتم آلن!!
آلن: آره...ولی هیچوقت برام یه پدر واقعی نبودی!!
پدر آلن: ببین آلن من سن و سالی ازم گذشته...باید یه وارث برام بیاری
آلن: پدر داری از حد خودت می گذری! من به هیچ عنوان برات بچه نمیارم!!
پدر آلن: باشه...پس اریس می تونه برام نوه بیاره یه پسر خیلی خوب براش پیدا می کنم مطمئنم نوهام مثل دخترم خوشگل میشه...
آلن: جرأتشو داری یه بار دیگه بگو!!!*یقه پدرشو میگیره*
آلن: ببین دستت به اریس بخوره زندت نمی زارم!!!*عصبانی*
آلن: فهمیدی؟!!*عصبانی*
[از اونجا رفتم...عصابم خورد شده بود...رفتم خونه وقتی رسیدم اریس درو باز کرد]
[جواب دادم]
اریس: بله؟
وینسنت: آلن!!تو و اریس دیشب کجا غیبتون زد؟!!
اریس: منم اریس
وینسنت: میشه گوشی رو بدی آلن؟!
اریس: اوکی
*رفت سمت آشپزخونه پیش آلن*
اریس: بیا!..
آلن: کیه؟
اریس: وینسنت....تازه عصاب نداره...
آلن: هوم؟
وینسنت: تو اریس دیشب—
آلن: به تو ربطی نداره...
وینسنت: من رفیقتم!!
آلن: آره هستی...
وینسنت: ای بابا! من تو رو—
[گوشی رو قطع کرد...به وینسنت خندیدم...]
آلن: بیا، غذا آمادس
اریس: اوکی
[شروع کردیم به خوردن غذا که تموم شد من داشتم ظرفا رو می شستم که آلن از پشت بغلم کرد]
اریس: چی شده؟
آلن: هیچی
[ظرفا که تموم شد برگشتم با پوزخند نگاهش کردم]
اریس: چی می خوای؟
[بلندم کرد و بردم رو تخت...آروم داشت منو می بوسید]
اریس: می دونی، هنوز کاملا خوب نشدم
آلن: درسته
[ازم جدا شد]
*دو هفته بعد*
"ویو آلن"
[رفتم پیش بابام ، هنوزم نمی دونستم چی کارم داره....اریس کم کم بهم علاقه مند شد و الان زندگی هر دو مون تقریبا خیلی بهتر از قبل شده و از شر اون پسره نیت هم خلاص شدم...]
آلن: سلام پدر
پدر آلن: سلام...بشین
آلن: خب, چی شده؟
پدر آلن: پسرم...چند سالته؟
آلن: ۲۸
پدر آلن: فکر نمی کنی باید ازدواج کنی؟
آلن: منظورتون چیه؟؟
پدر آلن: باید یه فکری به حال خودت کنی! تا کی می خوای مجرد باشی؟!
آلن: پدر! زندگی من به خودم مربوطه!!
پدر آلن: من پدرتم آلن!!
آلن: آره...ولی هیچوقت برام یه پدر واقعی نبودی!!
پدر آلن: ببین آلن من سن و سالی ازم گذشته...باید یه وارث برام بیاری
آلن: پدر داری از حد خودت می گذری! من به هیچ عنوان برات بچه نمیارم!!
پدر آلن: باشه...پس اریس می تونه برام نوه بیاره یه پسر خیلی خوب براش پیدا می کنم مطمئنم نوهام مثل دخترم خوشگل میشه...
آلن: جرأتشو داری یه بار دیگه بگو!!!*یقه پدرشو میگیره*
آلن: ببین دستت به اریس بخوره زندت نمی زارم!!!*عصبانی*
آلن: فهمیدی؟!!*عصبانی*
[از اونجا رفتم...عصابم خورد شده بود...رفتم خونه وقتی رسیدم اریس درو باز کرد]
- ۳.۳k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط