عشق اجباری پارت بیست و چهار مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_بیست_و_چهار #مهدیه_عسگری
آماده دم در ایستاده بودم که از دور ماشین آخرین مدل اهورا رو دیدم که داره به سمتم میاد ...
لبخندی زدم و جلو رفتم...در عقب و باز کردم و نشستم و به امیر و اهورا سلام کردم که با خوشرویی جوابمو دادن...
امیر با شیطنت گفت: میگما سودا این دوسته خل و چلتم میاد؟!...
میدونستم منظورش نهال...تصمیم گرفتم یکم بدجنس بازی در بیارم برای همین با بدجنسی گفتم:آره اونم داره با دوس پسرش میاد....
یهو با هول و عصبانیت گفت:چ.چی؟!...دو..دوست پسرش؟!...
با خباثت خنده ای کردم و گفتم:نه بابا شوخی کردم.... صدای نفس اسودش که بلند شد منو اهورا بلند زدیم خنده که هول خاست درستش کنه:چیزه...من...اهورا زد سرشونشو گفت:بیخیال رفیق ....
وقتی رسیدیم دم خونه نهال اینا سوارش کردیم و به سمت شهربازی رفتیم ... تا خوده اونجا این دوتا باهم کلکل کردن که اخرشم با دادی که منو اهورا سرشون کشیدیم خفه شدن....
بالاخره رسیدیم و ما پیاده شدیم تا اهورا ماشین و پارک کنه...
بعد از چن دقیقه اهورا هم به ما ملحق شد...دست منو تو دستش گرفت که اروم و خفه گفتم:زشته نکن....چشمکی زد و گفت:ای بابا سخت نگیر خانومی...
بعد از دادن ورودی وارد شهربازی شدیم....
من و نهال با ذوق میپریدیم و به وسایلا نگاه میکردیم...
آماده دم در ایستاده بودم که از دور ماشین آخرین مدل اهورا رو دیدم که داره به سمتم میاد ...
لبخندی زدم و جلو رفتم...در عقب و باز کردم و نشستم و به امیر و اهورا سلام کردم که با خوشرویی جوابمو دادن...
امیر با شیطنت گفت: میگما سودا این دوسته خل و چلتم میاد؟!...
میدونستم منظورش نهال...تصمیم گرفتم یکم بدجنس بازی در بیارم برای همین با بدجنسی گفتم:آره اونم داره با دوس پسرش میاد....
یهو با هول و عصبانیت گفت:چ.چی؟!...دو..دوست پسرش؟!...
با خباثت خنده ای کردم و گفتم:نه بابا شوخی کردم.... صدای نفس اسودش که بلند شد منو اهورا بلند زدیم خنده که هول خاست درستش کنه:چیزه...من...اهورا زد سرشونشو گفت:بیخیال رفیق ....
وقتی رسیدیم دم خونه نهال اینا سوارش کردیم و به سمت شهربازی رفتیم ... تا خوده اونجا این دوتا باهم کلکل کردن که اخرشم با دادی که منو اهورا سرشون کشیدیم خفه شدن....
بالاخره رسیدیم و ما پیاده شدیم تا اهورا ماشین و پارک کنه...
بعد از چن دقیقه اهورا هم به ما ملحق شد...دست منو تو دستش گرفت که اروم و خفه گفتم:زشته نکن....چشمکی زد و گفت:ای بابا سخت نگیر خانومی...
بعد از دادن ورودی وارد شهربازی شدیم....
من و نهال با ذوق میپریدیم و به وسایلا نگاه میکردیم...
۴.۱k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.