تک پارتی ...وقتی از دخترش متنفر میشه..
تک پارتی ...وقتی از دخترش متنفر میشه..
میتونم به جرئت بگم..هیچکس تاحالا همچین عشقی نه دیده بو نه شنیده بود..
همه از این همه عشق و اعلاقه دهنشون دو متر باز میموند..
هیچکس نمیتونست شما دو نفر رو از هم جدا کنه..شاید..حتی مرگ
اما ..هرکی میتونست اشتباه کنه..مگه نه..
بنگچان عاشق بچه ها بود..حتی اون بچه اگه از فرد مورده علاقش باشه..اما اون فرد دیگه نیست..پس..از هرچی بچه بود بدش میومد..
چشم دیدن دختر خودش هم نداشت..اینقدر افسرده بود که درکی نداشت..نمیتونست درک کنه اون بچه تنها یادگار عشقش که الان بالای اسمون بود هست..
اعصابش ضعیف شده بود..
سر هر چیزی زود عصبی میشد...برای همین حرسش و ناراحتیش رو سر دخترش خالی میکرد..کتکش میزد..
بعضی وقت ها تو خلوتش خیلی میخواست اون بچه رو قبول کنه..اما انگار کل درکش رو ازش گرفته بودن..همش فکر میکرد بخاطر اونه که الان همسرش پیشش نیست..بدون در نظر گرفتن اینکه زنش بدنش ضعیف بود ..و حتی چندباری نزدیک بود سقط داشته باشه..
.
.
.
دختر اروم وارد خونه شد..انگار پدرش دوباره تو اتاق خودش رو حبس کرده بود..
نگاه تاسف باری به در بسته اتاق پدرش انداخت..
دلش بیشتر از همه برای پدرش میسوخت..درسته نمیتونست کامل حال پدرش رو درک کنه..اما سعی هم میکرد باهاش همدردی کنه..
میدونست پدرش غذا نخورده پس غذایی که از سر راهش خریده بود رو اروم به دست گرفت و از پله ها بالا رفت..
میترسید یک قدم برداره...میترسید دوباره از پدرش کتک بخوره..
اما پدرش بود..نمیتونست همینطوری ولش کنه..
پشت در اتاق پدرش وایساد..خیلی اروم در زد .. و بعد اروم وارد اتاق شد..
پدرش رو تو اتاق ندیده..کامل در رو باز کرد و یواش یواش سمت عسلیی که کنار تخت بود رفت و بسته غذا رو اونجا گذاشت ..مکث کوتاهی سر جاش کرد ..
-خودت خوردی..
صدای ارومی از اون طرف تخت شنید.. خیلی اروم از عسلی و تخت فاصله گرفت و نزدیک در شد..
اگه دوباره پدرش به سرش بزنه و دوباره کتکش بزنه بتونه فرار کنه ..
ناخوداگاه اشک تو چشم هاش جمع شد
-ب....بله..
-روزت چطور بود..
اشک از چشم هاش به گونه هاش هجوم اوردن اما سعی کرد لزرش صداش رو کنترل کنه..
-خوب ...خوب بود..
-امروز چی یادگرفتی..
بینیش رو بالا کشید و با دو دستش اشک هاش رو از صورتش کنار زد و یک قدم دیگه به در نزدیک شد..
-ا..ادبیات ب..بومی ..
صدای از طرف مقابلش نشنید..دست هاش رو بهم گر زد و چند قدم به جلو رفت.. حرفی نزد ..خودش رو یکم جلو کشید ..اما با حرف طرف مقابلش باز ترس به سراغش اومد..
-بیا نزدیکتر..
ترسیده چند قدم جلو رفت..
-بیا پیشم..
نمیخواست از سرجاش تکون بخوره اما مجبور به حرفش گوش کنه..تخت رو دور زد و روبه روی پدرش با فاصله وایساد..سرش پایین بود میترسید دوباره کتک بخوره .. از اینکه دوباره پدرش بزنتش لرز کوچیکی به بدنش افتاد..
مرد دستش رو روی زمین گذاشت..
-بیا پیشم بشین..
یواش قدمی برداشت و با فاصله از پدرش رو زمین نشست..
دستش از طرف کسی کشیده شد..تو بغل پدرش افتاد ..دوباره اشک هاش به چشمش هجوم اوردن و بعد شروع به ریختن کردن..دست خودش نبود..میترسید..این حق یک دختر 13 سال نبود که اینقدر درد بکشه ..دست کشی رو موهاش نشست و به ارومی نوازششون کرد..
-چطور میتونی برام غذا بیاری..وقتی من در حد مرگ میزدمت..چطور میتونی هنوز باهام حرف بزنی..وقتی ازم میترسی..چرا اینقدر با منی که حقش نیستم اینقدر مهربونی..
اشک های مرد هم شروع به ریختن کردن..
دختر همینطور که اروم گریه میکرد لب زد
-چ..چون ش..شما پ..پدرمین..
-چرا بهم میگی پدر..وقتی اینقدر اذیتت میکنم..
دختر حرفی نزد و اروم گریه کرد ...اشک های دختر لباس مرد روبه روش رو خیس کرد..
-من رو ببخش..من خیلی باهات بد رفتاری کردم..نمیخواستم قبول کنم..مادرت اینقدر بدنش ضعیف بود که باید بین تو و خودش یکی رو انتخواب میکردم..من مادرت رو انتخواب کردم..اما ..ا..اما مامانت اینقدر دوستت داشت که خودش رو برات فدا کرد..اما ..
-اشکالی نداره...
-م..من رو میبخشی...هوم..
چان بینیش رو بالا داد و سر دختر رو از قفسه سینش جدا کرد.
-هوم..پدرت رو میبخشی..میتونی بهم شانس دیگه ایی بدی..
دختر بدون جوابی دوباره سمت بغل پدرش هجوم برد..و محکم بغلش کرد
مرد اینکار رو جواب مثبت حساب کرد و متقابل دخترش رو محکم بغل کرد
-ممنونم...ممنونم که بخشیدیم..بهت قول میدم همه ی اینا رو برات جبران کنم...
هانورا
میتونم به جرئت بگم..هیچکس تاحالا همچین عشقی نه دیده بو نه شنیده بود..
همه از این همه عشق و اعلاقه دهنشون دو متر باز میموند..
هیچکس نمیتونست شما دو نفر رو از هم جدا کنه..شاید..حتی مرگ
اما ..هرکی میتونست اشتباه کنه..مگه نه..
بنگچان عاشق بچه ها بود..حتی اون بچه اگه از فرد مورده علاقش باشه..اما اون فرد دیگه نیست..پس..از هرچی بچه بود بدش میومد..
چشم دیدن دختر خودش هم نداشت..اینقدر افسرده بود که درکی نداشت..نمیتونست درک کنه اون بچه تنها یادگار عشقش که الان بالای اسمون بود هست..
اعصابش ضعیف شده بود..
سر هر چیزی زود عصبی میشد...برای همین حرسش و ناراحتیش رو سر دخترش خالی میکرد..کتکش میزد..
بعضی وقت ها تو خلوتش خیلی میخواست اون بچه رو قبول کنه..اما انگار کل درکش رو ازش گرفته بودن..همش فکر میکرد بخاطر اونه که الان همسرش پیشش نیست..بدون در نظر گرفتن اینکه زنش بدنش ضعیف بود ..و حتی چندباری نزدیک بود سقط داشته باشه..
.
.
.
دختر اروم وارد خونه شد..انگار پدرش دوباره تو اتاق خودش رو حبس کرده بود..
نگاه تاسف باری به در بسته اتاق پدرش انداخت..
دلش بیشتر از همه برای پدرش میسوخت..درسته نمیتونست کامل حال پدرش رو درک کنه..اما سعی هم میکرد باهاش همدردی کنه..
میدونست پدرش غذا نخورده پس غذایی که از سر راهش خریده بود رو اروم به دست گرفت و از پله ها بالا رفت..
میترسید یک قدم برداره...میترسید دوباره از پدرش کتک بخوره..
اما پدرش بود..نمیتونست همینطوری ولش کنه..
پشت در اتاق پدرش وایساد..خیلی اروم در زد .. و بعد اروم وارد اتاق شد..
پدرش رو تو اتاق ندیده..کامل در رو باز کرد و یواش یواش سمت عسلیی که کنار تخت بود رفت و بسته غذا رو اونجا گذاشت ..مکث کوتاهی سر جاش کرد ..
-خودت خوردی..
صدای ارومی از اون طرف تخت شنید.. خیلی اروم از عسلی و تخت فاصله گرفت و نزدیک در شد..
اگه دوباره پدرش به سرش بزنه و دوباره کتکش بزنه بتونه فرار کنه ..
ناخوداگاه اشک تو چشم هاش جمع شد
-ب....بله..
-روزت چطور بود..
اشک از چشم هاش به گونه هاش هجوم اوردن اما سعی کرد لزرش صداش رو کنترل کنه..
-خوب ...خوب بود..
-امروز چی یادگرفتی..
بینیش رو بالا کشید و با دو دستش اشک هاش رو از صورتش کنار زد و یک قدم دیگه به در نزدیک شد..
-ا..ادبیات ب..بومی ..
صدای از طرف مقابلش نشنید..دست هاش رو بهم گر زد و چند قدم به جلو رفت.. حرفی نزد ..خودش رو یکم جلو کشید ..اما با حرف طرف مقابلش باز ترس به سراغش اومد..
-بیا نزدیکتر..
ترسیده چند قدم جلو رفت..
-بیا پیشم..
نمیخواست از سرجاش تکون بخوره اما مجبور به حرفش گوش کنه..تخت رو دور زد و روبه روی پدرش با فاصله وایساد..سرش پایین بود میترسید دوباره کتک بخوره .. از اینکه دوباره پدرش بزنتش لرز کوچیکی به بدنش افتاد..
مرد دستش رو روی زمین گذاشت..
-بیا پیشم بشین..
یواش قدمی برداشت و با فاصله از پدرش رو زمین نشست..
دستش از طرف کسی کشیده شد..تو بغل پدرش افتاد ..دوباره اشک هاش به چشمش هجوم اوردن و بعد شروع به ریختن کردن..دست خودش نبود..میترسید..این حق یک دختر 13 سال نبود که اینقدر درد بکشه ..دست کشی رو موهاش نشست و به ارومی نوازششون کرد..
-چطور میتونی برام غذا بیاری..وقتی من در حد مرگ میزدمت..چطور میتونی هنوز باهام حرف بزنی..وقتی ازم میترسی..چرا اینقدر با منی که حقش نیستم اینقدر مهربونی..
اشک های مرد هم شروع به ریختن کردن..
دختر همینطور که اروم گریه میکرد لب زد
-چ..چون ش..شما پ..پدرمین..
-چرا بهم میگی پدر..وقتی اینقدر اذیتت میکنم..
دختر حرفی نزد و اروم گریه کرد ...اشک های دختر لباس مرد روبه روش رو خیس کرد..
-من رو ببخش..من خیلی باهات بد رفتاری کردم..نمیخواستم قبول کنم..مادرت اینقدر بدنش ضعیف بود که باید بین تو و خودش یکی رو انتخواب میکردم..من مادرت رو انتخواب کردم..اما ..ا..اما مامانت اینقدر دوستت داشت که خودش رو برات فدا کرد..اما ..
-اشکالی نداره...
-م..من رو میبخشی...هوم..
چان بینیش رو بالا داد و سر دختر رو از قفسه سینش جدا کرد.
-هوم..پدرت رو میبخشی..میتونی بهم شانس دیگه ایی بدی..
دختر بدون جوابی دوباره سمت بغل پدرش هجوم برد..و محکم بغلش کرد
مرد اینکار رو جواب مثبت حساب کرد و متقابل دخترش رو محکم بغل کرد
-ممنونم...ممنونم که بخشیدیم..بهت قول میدم همه ی اینا رو برات جبران کنم...
هانورا
۳۰.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.