دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعدِ تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاجِ سر دادمش و سیم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

مثل نوری که به سویِ ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز، که پایان نگرفت..
دیدگاه ها (۱)

ایوان و غروب و قمر و فاخته باشد قالیچه ی ابریشمی انداخته با...

حال من خوب است باور کن عزیز شاد و مسرورم, کمی اما مریض گاه ...

تنها در خلوت اتاقبا هر چیزی می شود حرف زدبا میز...با گل های ...

#الهام_حق_مراد_خان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط