اورا

🔹 #او_را... (۱۲۸)





صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم ...



شماره ناشناس بود



- بله؟



- سلام خانوم. وقت بخیر.



- ممنونم. بفرمایید؟



- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟



سریع نشستم 😰



- بیمارستان؟ برای چی؟ 😳



- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.



- من که خواهر ندارم خانوم!



- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.



بدنم یخ زد!



- مرجان؟؟؟ 😰



- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟


اینجا همه چی رو می‌فهمید...




💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک ‌:
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیست-و-هشتم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۲۹)دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭 ک...

🔹 #او_را... (۱۳۰)تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به هم...

🔹 #او_را... (۱۲۷)- از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت ...

🔹 #او_را... (۱۲۶)ابروهاش رو انداخت بالا- اینم مسخره بازی جد...

فیک ازدواج اجباری پارت ۷اسلاید دو میا و اسلاید سه ات۴ ساعت ب...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط