اورا

🔹 #او_را... (۱۲۹)





دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭


کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .



مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! ❤ 😭


روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞



دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت ...



دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت ...



دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه !



روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود .


اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...


هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...




💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیست-و-نهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۳۰)تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به هم...

🔹 #او_را... (۱۳۱) (آخر)زهرا با ماشین اومده بود دنبال من !-...

🔹 #او_را... (۱۲۸)صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم ....

🔹 #او_را... (۱۲۷)- از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت ...

تکپارتی از هان: (وقتی بارداری و....) امروز روزی بود که فهمید...

(رمان جیمین )

فیک ببر سیاه پارت ۱۸(ده روز بعد. صبحی که انگار تصمیم گرفته ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط