اورا

🔹 #او_را... (۱۳۰)





تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه!



هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.



دلم براش لک زده بود... 😔



و این آزارم میداد !



روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .



کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .



چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .



بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .

سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .



وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .



بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد ...


استرس عجیبی گرفته بودم ...



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-سی-ام/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۳۱) (آخر)زهرا با ماشین اومده بود دنبال من !-...

🔹 #او_را... (۱۲۹)دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭 ک...

🔹 #او_را... (۱۲۸)صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم ....

رمان جیمین ( سایه عشق)

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

قلب یخیپارت ۳از زبان ا/ت:ولش کن بابا بچست دیگه یک حرفی واسه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط