حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 83
❄توی پارت قبل متین و پانیذ داشتن باهم حرف میزدن
این پارت هم، هم زمان که متین و پانیذ دارن حرف میزنن رضا و نیکا هم همیطور
حالا برو بخون❄
نیکا:این متین خیلی عجیب غریب شده هاا هر قضیه ای که هست خیلی مشکوکه
رضا: اوهوم.. وایسا ببینم
نیکا: چیه؟
رضا: متین قبل اینکه اینجوری بشه سر گوشیش بود
نیکا: خب
رضا: ینی هرچی که بوده توی گوشیش دیده
نیکا:*با رضا یواشکی رفتیم در ماشین رو باز کردیم(در سمت راننده) بدون اینکه متین و پانیذ بفهمن*
رضا: بیا این گوشیش
نیکا: چرا میدی به من؟
رضا: خب من که رمزشو بلد نیستممم
نیکا: آهاا راس میگی*رمز گوشیو زدم و با چیزی که منو رضا دیدیم جفتمون برگامون ریخت*
رضا:*با چیزی که دیدم دیگه خون به مغزم نرسید
جفتمون توی شوک بودیم که گوشی متین زنگ خورد
که متین و پانیذ اومدن سمتمون و تا دیدن که ما فهمیدیم قضیه چیه متین با یه دستش، انگشت اشاره و شصتش رو گذاشت روی چشماش و رفت اونطرف
پانیذم زد زیر گریه
چند ثانیه بعدش دیدم نیکا که چسبیده بود بهم غش کرد و از حال رفت*
متین:*دیدم نیکا افتاد رو زمین*
نیکا.. عشقم.. فداتشم.. قربونت برم
پاشوو
*همینطور که باهاش حرف میزدم دستم زیر سرش بود و ضربه های نمیشد گفت آروم ولی محکمم نبود، به گونه هاش میزدم.... دیدم فایده ای نداره واسه همین رفتم از توی ماشین بطری آب اوردم و چند قطره ریختم روی صورتش که کم کم چشماشو باز کرد*
نیکا: ما.. ما.. مامانمم
مامانمم😭😭😭
متین:*قلبم اتیش گرفت که اینجوری گریه میکرد.
پانیذم در صندلی عقب رو باز کرده بود و جوری نشسته بود که پاهاش از ماشین بیرون بود و اونم داشت گریه میکرد
البته حال خودمم توصیفی نداشت
یهو یاد رضا افتادم برگشتم دیدم روی جدولای کنار خیابون نشسته و به جای نا مشخصی خیره شده و پلک هم نمیزنه... به پانیذ گفتم حوای نیکا رو داشته باشه و خودم رفتم پیش رضا
درکش میکردم من خودم حالم اینجوری بود وای به حال این دوتا خواهر برادر که هم مامانشونو از دست دادن هم باباشون:)))*
متین: رضاا... داداش منو نگا...
رضا:.........
متین: بمیرم برات
*گوشیم دست رضا بود و داشت خودشو سوراخ میکرد*
رضا: بیا.... گو.... شیت.... ج..... واب بد... هههه(خیلیییییییی آروم و بی حال)
متین:*دیدم محرابه*
+الوووو چرا گوشیتو جواب نمیدی
-دور بزنین
+چیزی شده؟
-بت گفتم فقط بیاااا
+باشه باشه.. اومدیم.. الان دور میزنم
part 83
❄توی پارت قبل متین و پانیذ داشتن باهم حرف میزدن
این پارت هم، هم زمان که متین و پانیذ دارن حرف میزنن رضا و نیکا هم همیطور
حالا برو بخون❄
نیکا:این متین خیلی عجیب غریب شده هاا هر قضیه ای که هست خیلی مشکوکه
رضا: اوهوم.. وایسا ببینم
نیکا: چیه؟
رضا: متین قبل اینکه اینجوری بشه سر گوشیش بود
نیکا: خب
رضا: ینی هرچی که بوده توی گوشیش دیده
نیکا:*با رضا یواشکی رفتیم در ماشین رو باز کردیم(در سمت راننده) بدون اینکه متین و پانیذ بفهمن*
رضا: بیا این گوشیش
نیکا: چرا میدی به من؟
رضا: خب من که رمزشو بلد نیستممم
نیکا: آهاا راس میگی*رمز گوشیو زدم و با چیزی که منو رضا دیدیم جفتمون برگامون ریخت*
رضا:*با چیزی که دیدم دیگه خون به مغزم نرسید
جفتمون توی شوک بودیم که گوشی متین زنگ خورد
که متین و پانیذ اومدن سمتمون و تا دیدن که ما فهمیدیم قضیه چیه متین با یه دستش، انگشت اشاره و شصتش رو گذاشت روی چشماش و رفت اونطرف
پانیذم زد زیر گریه
چند ثانیه بعدش دیدم نیکا که چسبیده بود بهم غش کرد و از حال رفت*
متین:*دیدم نیکا افتاد رو زمین*
نیکا.. عشقم.. فداتشم.. قربونت برم
پاشوو
*همینطور که باهاش حرف میزدم دستم زیر سرش بود و ضربه های نمیشد گفت آروم ولی محکمم نبود، به گونه هاش میزدم.... دیدم فایده ای نداره واسه همین رفتم از توی ماشین بطری آب اوردم و چند قطره ریختم روی صورتش که کم کم چشماشو باز کرد*
نیکا: ما.. ما.. مامانمم
مامانمم😭😭😭
متین:*قلبم اتیش گرفت که اینجوری گریه میکرد.
پانیذم در صندلی عقب رو باز کرده بود و جوری نشسته بود که پاهاش از ماشین بیرون بود و اونم داشت گریه میکرد
البته حال خودمم توصیفی نداشت
یهو یاد رضا افتادم برگشتم دیدم روی جدولای کنار خیابون نشسته و به جای نا مشخصی خیره شده و پلک هم نمیزنه... به پانیذ گفتم حوای نیکا رو داشته باشه و خودم رفتم پیش رضا
درکش میکردم من خودم حالم اینجوری بود وای به حال این دوتا خواهر برادر که هم مامانشونو از دست دادن هم باباشون:)))*
متین: رضاا... داداش منو نگا...
رضا:.........
متین: بمیرم برات
*گوشیم دست رضا بود و داشت خودشو سوراخ میکرد*
رضا: بیا.... گو.... شیت.... ج..... واب بد... هههه(خیلیییییییی آروم و بی حال)
متین:*دیدم محرابه*
+الوووو چرا گوشیتو جواب نمیدی
-دور بزنین
+چیزی شده؟
-بت گفتم فقط بیاااا
+باشه باشه.. اومدیم.. الان دور میزنم
۱۳.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.