P2
(3 سال بعد)
امروز بالاخره از پرورشگاه میرفتم ....18 سالم شده بود و دیگه به سن قانونی رسیده بودم ....امروز تمام خاطراتم تو این پرورشگاه برام زنده میشد و با رفتن از اینجا کمرنگ اما فراموش نمیشد .... هنوزم خیلی دلتنگ تهیونگ بودم هر روز بیشتر از قبل سعی میکردم فراموشش کنم اما ممکن نبود انگار قرار نبود فراموشش کنم و این به طرز عجیبی آزارم نمیداد چون میدونستم دیگه نمیبینمش ، چند روز بعد از رفتن تهیونگ دیگه جینو ندیدم احتمال میدادم اون هم مدرسه رو تموم کرده و رفته دانشگاه ولی کاش میدونستم دانشگاهش کجاست تا برم و ببینمش ، خوشحالم که حداقل روز اخر با خوشحالی از جین جدا شدم ....دم در وایسادم و کوله پشتیمو انداختم رو شونه هام که آجوما مثل همیشه با یه ظرف غذا اومد سمتم و گفت : دخترم اینو با خودت ببر
آجوما شاید کار زیادی نمیکرد ولی همین که به فکرم بود و نگران بود که گشنه نمونم برام واقعا کافی بود ، دلم براش تنگ میشد هم خودش و هم غذاهاش و هم درون مهربونش که تنها آدم خوب این پرورشگاه بود .
لبخندی زدم و ظرف غذارو از دستش گرفتم و برای ادای احترام تعظیمی کردم و گفتم : بابت همه چیز ممنون
سرشو با لبخند تکون داد و ضربه ای به بازوم زد که با صدای خانم کیم به سمتش برگشتیم ....با قدم های آروم سمتمون اومد و پوشه ای سمتم گرفت .
خانم کیم : خب ا/ت .... اینم پروندت
پروندم رو از دستش گرفتم و باز هم برای ادای احترام تعظیمی کردم .
ا/ت : خدافظ خانم کیم ....بابت همه چیز ممنون
نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش گفت : خدافظ ا/ت
بعدم روش رو برگردوند و خواست بره اما هنوز یک قدم هم برنداشته بود که دوباره چرخید و نگاهشو بهم داد و خیلی آروم گفت : موفق باشی
بعدم راهش رو کج کرد و ازمون جدا شد ....چندتا دختر و پسر که اونجا بودن با دیدنم به سمتم اومدن و برای اخرین بار ازم خدافظی کردن ....بچه هایی که شاید تو این مدت زندگیم اینجا فقط چند کلمه باهاشون حرف زده بودم ....از همشون خدافظی کردم و در اخر از در پرورشگاه بیرون رفتم .... نگاهی به در انداختم دیگه قرار نبود برگردم اینجا .....من تو اون لحظه هم خوشحال بودم و هم کمی فقط کمی ناراحت ، شاید ناراحتیم برای این بود که صفحه به صفحه دفترچه خاطراتم رو اینجا پر کردم و هم آجوما باهام مهربون بود ....نفسم رو با درد بیرون فرستادم چقدر خوب میشد اگه با خاطرات خوب اینجارو ترک میکردم ..... نگاهمو از پرورشگاه گرفتم و به راهم ادامه دادم تصمیم گرفتم دیگه برنگردم و پشت سرمو نگاه نکنم ....هوا سرد و لباس من تقریبا مناسب این هوا نبود اما تحمل هوا هم سخت نبود .... توی خیابون ها قدم برمیداشتم و به سمت خونه ای که با پول پرورشگاه اجاره کرده بودم قدم برمیداشتم ، وقتی بچه ای که توی پرورشگاه زندگی میکنه به سن قانونی میرسه و از پرورشگاه میره یه مبلغی بهش تعلق میگیره .....من هم تونسته بودم با همون مقدار پول خونه کوچیکی اجاره کنم ، اما همون برام بس بود میتونستم بعدا کار کنم و خونه بزرگتری بخرم .
امروز بالاخره از پرورشگاه میرفتم ....18 سالم شده بود و دیگه به سن قانونی رسیده بودم ....امروز تمام خاطراتم تو این پرورشگاه برام زنده میشد و با رفتن از اینجا کمرنگ اما فراموش نمیشد .... هنوزم خیلی دلتنگ تهیونگ بودم هر روز بیشتر از قبل سعی میکردم فراموشش کنم اما ممکن نبود انگار قرار نبود فراموشش کنم و این به طرز عجیبی آزارم نمیداد چون میدونستم دیگه نمیبینمش ، چند روز بعد از رفتن تهیونگ دیگه جینو ندیدم احتمال میدادم اون هم مدرسه رو تموم کرده و رفته دانشگاه ولی کاش میدونستم دانشگاهش کجاست تا برم و ببینمش ، خوشحالم که حداقل روز اخر با خوشحالی از جین جدا شدم ....دم در وایسادم و کوله پشتیمو انداختم رو شونه هام که آجوما مثل همیشه با یه ظرف غذا اومد سمتم و گفت : دخترم اینو با خودت ببر
آجوما شاید کار زیادی نمیکرد ولی همین که به فکرم بود و نگران بود که گشنه نمونم برام واقعا کافی بود ، دلم براش تنگ میشد هم خودش و هم غذاهاش و هم درون مهربونش که تنها آدم خوب این پرورشگاه بود .
لبخندی زدم و ظرف غذارو از دستش گرفتم و برای ادای احترام تعظیمی کردم و گفتم : بابت همه چیز ممنون
سرشو با لبخند تکون داد و ضربه ای به بازوم زد که با صدای خانم کیم به سمتش برگشتیم ....با قدم های آروم سمتمون اومد و پوشه ای سمتم گرفت .
خانم کیم : خب ا/ت .... اینم پروندت
پروندم رو از دستش گرفتم و باز هم برای ادای احترام تعظیمی کردم .
ا/ت : خدافظ خانم کیم ....بابت همه چیز ممنون
نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش گفت : خدافظ ا/ت
بعدم روش رو برگردوند و خواست بره اما هنوز یک قدم هم برنداشته بود که دوباره چرخید و نگاهشو بهم داد و خیلی آروم گفت : موفق باشی
بعدم راهش رو کج کرد و ازمون جدا شد ....چندتا دختر و پسر که اونجا بودن با دیدنم به سمتم اومدن و برای اخرین بار ازم خدافظی کردن ....بچه هایی که شاید تو این مدت زندگیم اینجا فقط چند کلمه باهاشون حرف زده بودم ....از همشون خدافظی کردم و در اخر از در پرورشگاه بیرون رفتم .... نگاهی به در انداختم دیگه قرار نبود برگردم اینجا .....من تو اون لحظه هم خوشحال بودم و هم کمی فقط کمی ناراحت ، شاید ناراحتیم برای این بود که صفحه به صفحه دفترچه خاطراتم رو اینجا پر کردم و هم آجوما باهام مهربون بود ....نفسم رو با درد بیرون فرستادم چقدر خوب میشد اگه با خاطرات خوب اینجارو ترک میکردم ..... نگاهمو از پرورشگاه گرفتم و به راهم ادامه دادم تصمیم گرفتم دیگه برنگردم و پشت سرمو نگاه نکنم ....هوا سرد و لباس من تقریبا مناسب این هوا نبود اما تحمل هوا هم سخت نبود .... توی خیابون ها قدم برمیداشتم و به سمت خونه ای که با پول پرورشگاه اجاره کرده بودم قدم برمیداشتم ، وقتی بچه ای که توی پرورشگاه زندگی میکنه به سن قانونی میرسه و از پرورشگاه میره یه مبلغی بهش تعلق میگیره .....من هم تونسته بودم با همون مقدار پول خونه کوچیکی اجاره کنم ، اما همون برام بس بود میتونستم بعدا کار کنم و خونه بزرگتری بخرم .
۵.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.