P62
به محض اینکه از در رفت بیرون افتادم رو تخت و سرمو تو بالشت فرو کردم ....گریه میکردم ....چرا من باید از دستش بدم ؟؟ چرا من ؟؟ چرا سویون ؟؟ دلم میخواست داد بزنم و بگم ....بگم و تمام سوال های توی مغزم رو بپرسم ، چرا من باید این همه فکر و خیالو تنهایی حمل میکردم ..تهیونگ تنها کسی بود که داشتم قبل از اون این پرورشگاه برام مثل جهنم بود ....اون موقعه درست زمانی که مدرسه تعطیل شد از مدرسه فرار کردم ، میدویدم ....نمیدونستم کجا میرم فقط میخواستم دور بشم از مدرسه ، از پرورشگاه ، چون دیگه طاقت هیچی رو نداشتم درست مثل الان که یه شبه همه چی برگشت ، همه چی برگشتو من دوباره تنها شدم تنها تر از قبل با غم دوری بهترین فرد زندگیم ....با حس درد و فکر و خیالی که همش بهم میگه اون منو بخاطر یکی دیگه تنها گذاشت ....گرچه این درد بزرگترم میشد وقتی به یاد میارم اون دختر سویونه ....من بهش اعتماد کرده بودم دفتر خاطراتم که زندگیم توش بود رو دادم خوند ، همه چیزو براش گفتم ، تعریف کردم ، رازامو گفتم ....اما در کمال بی رحمی خیلی واضح گفت داره میره ....خیلی واضح گفت قراره برم ....کاش میدونستم ، اینجوری اینقدر وابستش نمیشدم میدونستم یه روزی قراره بره ، قراره دوباره تنها شم ، اینطوری دل کندن راحت تر میشد ، چرا فکر میکردم قراره همیشه پیشم بمونه ، چرا فکر میکردم قراره فقط پیش من بمونه اما الان داره میره ، از پرورشگاه و بدون من ، با حس اینکه صورتم و یه طرف بالشت خیسه فهمیدم که خیلی زیاد گریه کردم و چشمام تقریبا تار میدید ، صدای درون مغزم بهم گفت : ا/ت بسه اون رفته دیگه براش گریه نکن
بلند داد زدم ....نمیدونستم دارم سر کی داد میزنم پس با فکر اینکه یه آدم درون مغزم نشسته و باهام حر میزنه داد زدم و گفتم : خفه شو عوضی من عاشقش شده بودم
درسته .... این اعترافی بود که همیشه خودمو از دونستنش منع میکردم ....اما الان دیگه ارزشی نداشت نه برای من ....برای تهیونگ چون نمیدونست و هیچوقت هم قرار نبود بفهمه ....تو اون لحظه امیدوار بودم خانم کیم صدای دادم رو نشنیده باشه .....زیاد گریه کرده بودم و چشمم دقیق ساعت اتاق رو نمیدید و بین ساعت 9 و 10 مونده بودم ....با حس خستگی درونم و اینکه دیگه نه توانی برای گریه کردن و نه اشکی برای ریختن ندارم چشم هام گرم شد و خوابم برد ....خوابی پر از کابوس و ناراحتی .
(پایان فصل اول)
بلند داد زدم ....نمیدونستم دارم سر کی داد میزنم پس با فکر اینکه یه آدم درون مغزم نشسته و باهام حر میزنه داد زدم و گفتم : خفه شو عوضی من عاشقش شده بودم
درسته .... این اعترافی بود که همیشه خودمو از دونستنش منع میکردم ....اما الان دیگه ارزشی نداشت نه برای من ....برای تهیونگ چون نمیدونست و هیچوقت هم قرار نبود بفهمه ....تو اون لحظه امیدوار بودم خانم کیم صدای دادم رو نشنیده باشه .....زیاد گریه کرده بودم و چشمم دقیق ساعت اتاق رو نمیدید و بین ساعت 9 و 10 مونده بودم ....با حس خستگی درونم و اینکه دیگه نه توانی برای گریه کردن و نه اشکی برای ریختن ندارم چشم هام گرم شد و خوابم برد ....خوابی پر از کابوس و ناراحتی .
(پایان فصل اول)
۶.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.