پارت هشت
#پارت_هشت
#مهدیه_عسگری∞
تندتند میدویدم تا به کلاس استاد اسدی برسم...
خوب بود خودشم گفته بود که دیر امدگی اصن قابل قبول نیستن...
یهو محکم خورد به چیزی....وااااای خدا حتما همون مرد خوشتیپ تو رماناست....سرمو با ناز اوردم که.....زرشــــــــــــــــک.....پیرمرد بی دندون ابدارچی بود که با لبخند حال بهم زنی داشت نگام میکرد....بزور لبخندی زدمو سلام کردم و خودمو به کلاس رسوندم....خوشبختانه استاد هنوز نیومده بود.....با نهال مشغول بگو بخند شدیم که دیدم نخیــــــــر....استاد تا پایان وقت نیومدم....
از اسانسور پیاده شدم و رفتم که درو باز کنم دیدم از زیر در خونه استاد جاریه....با شک زنگ و زدم و گفتم:استاد...استــاد خونه این؟!!....جواب نداد....
حتما خونه نیست و حواسش نبوده و اب باز مونده....ولـــــی نه امروز دانشگاه هم نیومد.....
شاید یه اتفاقی افتاده.....چن بار در زدم که کسی جواب نداد....خداروشکر ننه و دایی جهانگیر خونش خاست بفروش بره رفتن وگرنه با اونا چکار میکردم؟؟!...سریع به سمت طبقه پایین رفتم تا کلید یدکو از مدیر ساختمون بگیرم....کلید همه واحدارو واسه شرایطای ضروری داشت....نمیداد که!!!...
خودش اومد بالا و درو باز کرد....باهم همجا رو گشتیم ولی نبودش....به سمت حموم رفتم تا حداقل شیرحموم و ببندم که خونش بیشتر از این به گند کشیده نشده که جسم نیمه جونشو با لباس تو وان دیدم...هینی کشیدم و سریع به سمتش رفتم و با صدای بلندی مدیر و صدا زدم....
تند تند راه میرفتم و به در اتاقی که الان توش بود خیره بودم....به محض بیرون اومدن دکتر سریع به سمتش رفتم و گفتم:حالش چطوره اقای دکتر؟؟؟..
-متاسفانه ایشون دیروز بر اثر خوردن مشروبات الکی خیلی زیاد حالشون بد میشه...ولی الان حالشون خوبه معدشونو شست و شو دادیم...
تشکر کردم که رفت....رفتم طبقه پایین از تو محوطی حیاط از مغازه یه کیکی بگیرم بخورم...اومدم از بخش خارج بشم که....شـــــــــــــــــــــــــق!!....
سرم محکم خورده بود به شیشه!!!....ولی اینجا که شیشه نبود....یه نظافت چی شیشه پاک کن بدست داشت بم میخندید و میگفت:نگاش کن مثله (بووووووووق)پخش زمین شده....
با حرص نگاش کردم و گفتم:اخه عنتر اقا مجبور بودی شیشه هارو انقد تمیز پاک کنی که ادم نبینتشون....دهنش از این همه پرویی من باز موند....از کنارش گذشتم و به سمت حیاط رفتم....
#مهدیه_عسگری∞
تندتند میدویدم تا به کلاس استاد اسدی برسم...
خوب بود خودشم گفته بود که دیر امدگی اصن قابل قبول نیستن...
یهو محکم خورد به چیزی....وااااای خدا حتما همون مرد خوشتیپ تو رماناست....سرمو با ناز اوردم که.....زرشــــــــــــــــک.....پیرمرد بی دندون ابدارچی بود که با لبخند حال بهم زنی داشت نگام میکرد....بزور لبخندی زدمو سلام کردم و خودمو به کلاس رسوندم....خوشبختانه استاد هنوز نیومده بود.....با نهال مشغول بگو بخند شدیم که دیدم نخیــــــــر....استاد تا پایان وقت نیومدم....
از اسانسور پیاده شدم و رفتم که درو باز کنم دیدم از زیر در خونه استاد جاریه....با شک زنگ و زدم و گفتم:استاد...استــاد خونه این؟!!....جواب نداد....
حتما خونه نیست و حواسش نبوده و اب باز مونده....ولـــــی نه امروز دانشگاه هم نیومد.....
شاید یه اتفاقی افتاده.....چن بار در زدم که کسی جواب نداد....خداروشکر ننه و دایی جهانگیر خونش خاست بفروش بره رفتن وگرنه با اونا چکار میکردم؟؟!...سریع به سمت طبقه پایین رفتم تا کلید یدکو از مدیر ساختمون بگیرم....کلید همه واحدارو واسه شرایطای ضروری داشت....نمیداد که!!!...
خودش اومد بالا و درو باز کرد....باهم همجا رو گشتیم ولی نبودش....به سمت حموم رفتم تا حداقل شیرحموم و ببندم که خونش بیشتر از این به گند کشیده نشده که جسم نیمه جونشو با لباس تو وان دیدم...هینی کشیدم و سریع به سمتش رفتم و با صدای بلندی مدیر و صدا زدم....
تند تند راه میرفتم و به در اتاقی که الان توش بود خیره بودم....به محض بیرون اومدن دکتر سریع به سمتش رفتم و گفتم:حالش چطوره اقای دکتر؟؟؟..
-متاسفانه ایشون دیروز بر اثر خوردن مشروبات الکی خیلی زیاد حالشون بد میشه...ولی الان حالشون خوبه معدشونو شست و شو دادیم...
تشکر کردم که رفت....رفتم طبقه پایین از تو محوطی حیاط از مغازه یه کیکی بگیرم بخورم...اومدم از بخش خارج بشم که....شـــــــــــــــــــــــــق!!....
سرم محکم خورده بود به شیشه!!!....ولی اینجا که شیشه نبود....یه نظافت چی شیشه پاک کن بدست داشت بم میخندید و میگفت:نگاش کن مثله (بووووووووق)پخش زمین شده....
با حرص نگاش کردم و گفتم:اخه عنتر اقا مجبور بودی شیشه هارو انقد تمیز پاک کنی که ادم نبینتشون....دهنش از این همه پرویی من باز موند....از کنارش گذشتم و به سمت حیاط رفتم....
۳.۴k
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.