❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
last part
جونگوک براید بغلم کرد و به داخل عمارت رفت.........
من رو گذاشت روی تخت بوسه ای روی پیشونیم کاشت و بعد رفت بیرون تا دکتر رو بیاره.........
بعد از چند مین دکتری ک زن بود به داخل اتاق میاد و شروع میکنه به معاینه کردنم.........
دکتر》خب آقای جئون میتونم یک خبر خوب بهتون بدم....همسرتون باردار هستن
جونگوک نگاهی به دختر کرد هردوشون توی چشماشون اشک شوقی جمع شده بود.........
دکتر》فقط برای چکاپ لازمه ک به بیمارستان مراجعه کنی تا از سلامتی نی نی تون هم اطمینان داشته باشم با اجازه......
دکتر از اتاق رفت بیرون به محض رفتنش کوک رفت میسو رو بغل کرد و توی هوا میچرخوند و بوسه های پی در پی حواله ی همسر باردارش میکرد
با خنده و تموم خوشحالی ک داشت گفت
مرسی پرنسس مرسی فرصت بابا شدن رو بهم دادی عاشقتم مرسی
+وایییی باورم نمیشه داریم مامان بابا میشیم جونگکوکییییی
و خوشحالیشون همینجوری ادامه داشت...........
۱۴ سال بعد.......
مثل همیشه این پسر و پدر توی خونه دعوا داشتن و با صدای بلند در حال داد و بی داد کردن توی عمارت بودن.........
میسو ک تازه از بیرون اومده بود و از همه جا بی خبر بود ولی خب با دعوا های جونگوک و هیونجین هم آشنا بود....
با اومدن میسو خدمتکار سریع به سمتش میره و با استرس شروع میکنه صحبت کردن
خدمتکار》خانم توروخدا برید بالا ارباب رو آروم کنید
میسو ک تعجب کرده بود درسته همیشه دعوا میکردن ولی نه تا این حد با عجله میپرسه
زود باش بگو چی شده؟
خدمتکار》انگاری وقتی ک ارباب صبح به ماموریت رفته بودن آقا هیونجین رفته بودن توی اتاق کار ارباب و کل پرونده هاشون رو بهم ریختن
+چرا چیکار با اتاقش داره؟
خدمتکار》فک کنم دنبال پرونده ی آقای مین بودن[مین پدر دوست دختر هیونجین ک جونگوک کشتش اونو چونکه باهم دشمن بودن و داشت از هیونجین بر علیهش استفاده میکرد و الان هم هیونجین با دختره کات کرده]
پسره ی دیوونه اونو میخواد چیکار ایشش......
کیفمو میزارم روی اپن سریع میدوم به بالا میرم سمت اتاق کوک درو باز میکنم ک با صحنه ای ک دیدم قلبم ریخت با ورودم جفتشون به سمتم بر میگردن
هیونجین》مامان
جونگوک》بیب
صدامو بردم بالا و با عصبانیت گفتم
معلوم هست شما دوتا باز دارین چیکار میکنین؟
هیونیجین اومد سمتم و دستامو گرفت حالا ک قدش بلند شده بود مجبور بودم واسه پسرم هم سرمو بالا بگیرم تا ببینمش با گریه ک معلوم بود ساختگیه شروع کرد حرف زدن
مامانی بابا منو میخواد تنبیه کنه دیگ نرم مدرسه
جونگوک اومد سمتم و دست هیونجین رو از دستم جدا کرد و با داد و خشم جدی گفت
بگو ک چه غلطی کردی......بگوووو
دختر ک دید پسرش از داد همسرش وحشت کرده با صدای ملایمی گفت
آروم باش کوک......بیا بریم بیرون باهات میخوام حرف بزنم
×ولی
+بیا دیگ
جونگوک رو به پسرش کرد و گفت
گمشو بیرون میری توی اتاقت تا من نگفتم هم بیرون نمیای فهمیدی؟
هیونجین چشمی زبر لب گفت و راهی اتاقش شد......
هردو رفتن توی اتاق مشترکشون تا باهم صحبت کنن.......
میسو همونطور ک روی پای همسرش نشسته بود میگه
برا چی انقد با این بچه دعوا میکنی آخه مگ بچه ای جونگوک؟
جونگوک ابرویی بالا میده و جدی میگه
بیبی تو ک دیگ میدونی اینجوری نگو.....از کرم ریختناش مگ خبر نداری!
+چرا ولی....
×ولی نداره باید یاد بگیره درست رفتار کردن رو اینکه تو کار دیگران دخالت نکنه و احترام گذاشتن رو
+ولی لطفا دیگ انقد به پسر بیچارم سخت نگیر دیگ دختر ک نیست میخوای لای پرغو بزرگش کنی
پسر دستشو ک دور کمر میسو بود رو نوازش وار روی بدن دخترش میکشه و جدی میگ
باشه حالا سعیمو میکنم......ولی حواست به خودت هم باشه هاا میدونم امروز چیکار کردی
میسو با لکنت از اینکه همسرش متوجه ی گند کاری امروزش شده باشه با لبخند فیکی میگ
وایی عشقم مگ من چیکار کردم من ک کاری نکردم ک......و دوباره لبخند فیکی زد
جونگوک ک کاملا متوجه ی فیلم بازی کردن همسرش شده بود میگ
آره حتما از این لکنتی ک داری معلومه کاری نکردی مثل اینکه هنوز برات جا نیوفتاده ک ددیت مافیاس آره لیتل گرل؟
دختر ک حالا سعی میکرد از زیر دست جونگوک در بره میگ
وایی دلم درد میکنه فک کنم دارم پریود میشم واییی ولم کن کوک
×ک داری پریود میشی اره
جونگوک گفت و بعد بوسه ای رو با همسرش شروع کرد.........
ممنونم ک تا آخر این رمان همراهم بودین و حمایتم کردین امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشید لاو یو🤞🏻💖
The end...❤️
last part
جونگوک براید بغلم کرد و به داخل عمارت رفت.........
من رو گذاشت روی تخت بوسه ای روی پیشونیم کاشت و بعد رفت بیرون تا دکتر رو بیاره.........
بعد از چند مین دکتری ک زن بود به داخل اتاق میاد و شروع میکنه به معاینه کردنم.........
دکتر》خب آقای جئون میتونم یک خبر خوب بهتون بدم....همسرتون باردار هستن
جونگوک نگاهی به دختر کرد هردوشون توی چشماشون اشک شوقی جمع شده بود.........
دکتر》فقط برای چکاپ لازمه ک به بیمارستان مراجعه کنی تا از سلامتی نی نی تون هم اطمینان داشته باشم با اجازه......
دکتر از اتاق رفت بیرون به محض رفتنش کوک رفت میسو رو بغل کرد و توی هوا میچرخوند و بوسه های پی در پی حواله ی همسر باردارش میکرد
با خنده و تموم خوشحالی ک داشت گفت
مرسی پرنسس مرسی فرصت بابا شدن رو بهم دادی عاشقتم مرسی
+وایییی باورم نمیشه داریم مامان بابا میشیم جونگکوکییییی
و خوشحالیشون همینجوری ادامه داشت...........
۱۴ سال بعد.......
مثل همیشه این پسر و پدر توی خونه دعوا داشتن و با صدای بلند در حال داد و بی داد کردن توی عمارت بودن.........
میسو ک تازه از بیرون اومده بود و از همه جا بی خبر بود ولی خب با دعوا های جونگوک و هیونجین هم آشنا بود....
با اومدن میسو خدمتکار سریع به سمتش میره و با استرس شروع میکنه صحبت کردن
خدمتکار》خانم توروخدا برید بالا ارباب رو آروم کنید
میسو ک تعجب کرده بود درسته همیشه دعوا میکردن ولی نه تا این حد با عجله میپرسه
زود باش بگو چی شده؟
خدمتکار》انگاری وقتی ک ارباب صبح به ماموریت رفته بودن آقا هیونجین رفته بودن توی اتاق کار ارباب و کل پرونده هاشون رو بهم ریختن
+چرا چیکار با اتاقش داره؟
خدمتکار》فک کنم دنبال پرونده ی آقای مین بودن[مین پدر دوست دختر هیونجین ک جونگوک کشتش اونو چونکه باهم دشمن بودن و داشت از هیونجین بر علیهش استفاده میکرد و الان هم هیونجین با دختره کات کرده]
پسره ی دیوونه اونو میخواد چیکار ایشش......
کیفمو میزارم روی اپن سریع میدوم به بالا میرم سمت اتاق کوک درو باز میکنم ک با صحنه ای ک دیدم قلبم ریخت با ورودم جفتشون به سمتم بر میگردن
هیونجین》مامان
جونگوک》بیب
صدامو بردم بالا و با عصبانیت گفتم
معلوم هست شما دوتا باز دارین چیکار میکنین؟
هیونیجین اومد سمتم و دستامو گرفت حالا ک قدش بلند شده بود مجبور بودم واسه پسرم هم سرمو بالا بگیرم تا ببینمش با گریه ک معلوم بود ساختگیه شروع کرد حرف زدن
مامانی بابا منو میخواد تنبیه کنه دیگ نرم مدرسه
جونگوک اومد سمتم و دست هیونجین رو از دستم جدا کرد و با داد و خشم جدی گفت
بگو ک چه غلطی کردی......بگوووو
دختر ک دید پسرش از داد همسرش وحشت کرده با صدای ملایمی گفت
آروم باش کوک......بیا بریم بیرون باهات میخوام حرف بزنم
×ولی
+بیا دیگ
جونگوک رو به پسرش کرد و گفت
گمشو بیرون میری توی اتاقت تا من نگفتم هم بیرون نمیای فهمیدی؟
هیونجین چشمی زبر لب گفت و راهی اتاقش شد......
هردو رفتن توی اتاق مشترکشون تا باهم صحبت کنن.......
میسو همونطور ک روی پای همسرش نشسته بود میگه
برا چی انقد با این بچه دعوا میکنی آخه مگ بچه ای جونگوک؟
جونگوک ابرویی بالا میده و جدی میگه
بیبی تو ک دیگ میدونی اینجوری نگو.....از کرم ریختناش مگ خبر نداری!
+چرا ولی....
×ولی نداره باید یاد بگیره درست رفتار کردن رو اینکه تو کار دیگران دخالت نکنه و احترام گذاشتن رو
+ولی لطفا دیگ انقد به پسر بیچارم سخت نگیر دیگ دختر ک نیست میخوای لای پرغو بزرگش کنی
پسر دستشو ک دور کمر میسو بود رو نوازش وار روی بدن دخترش میکشه و جدی میگ
باشه حالا سعیمو میکنم......ولی حواست به خودت هم باشه هاا میدونم امروز چیکار کردی
میسو با لکنت از اینکه همسرش متوجه ی گند کاری امروزش شده باشه با لبخند فیکی میگ
وایی عشقم مگ من چیکار کردم من ک کاری نکردم ک......و دوباره لبخند فیکی زد
جونگوک ک کاملا متوجه ی فیلم بازی کردن همسرش شده بود میگ
آره حتما از این لکنتی ک داری معلومه کاری نکردی مثل اینکه هنوز برات جا نیوفتاده ک ددیت مافیاس آره لیتل گرل؟
دختر ک حالا سعی میکرد از زیر دست جونگوک در بره میگ
وایی دلم درد میکنه فک کنم دارم پریود میشم واییی ولم کن کوک
×ک داری پریود میشی اره
جونگوک گفت و بعد بوسه ای رو با همسرش شروع کرد.........
ممنونم ک تا آخر این رمان همراهم بودین و حمایتم کردین امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشید لاو یو🤞🏻💖
The end...❤️
۶۳.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.