چشمان دریایی
چشمان دریایی
♡p9.
ولی ... ولی بهت نیاز دارم ... قول میدی تا آخرش کنارم بمونی و کمکم کنی ؟
@ ه..ها ا...ما نمیتونم قول بدم
= چرا ؟
@ چون ... نمیدونم ...
= کمکم میکنی ؟
@ واقعا دختر عجیبی هستی چرا چجوری رفتار میکنی انگار بهم وابسته ای و منو میشناسی ؟
= چون از بار اول که دیدمت درد توی چشمات رو حس کردم حتما زندگی سختی داشتی
@ و..ولی ت..تو از کجا فهمیدی ؟
= بیا تو این مسیر بهم قول بدیم کنار هم بمونیم و به هم کمک کنیم بیا جاهای خالی قلبمون رو پر کنیم بیا بگذریم ...
@ اما من نمیتونم
= چرا میتونی منبهت باور دارم
@ ولی.....
صدای بلند آژیر خطر به آنها از تمام شدن وقتشان میگفت ...
@ زود باش دنبالم بیا
= چیه چه خبر شده ؟
@ حرف نزن فقط بدو
بیسیم تهیونگ : قربان بهمون حمله شده باید خودتون رو برسونی......
@ الو ... الو ...
اوضاع خیلی بده اونا وارد شدن بدو . این بیسیم رو بگیر ، برو تو این اتاق زیر فرش یه راه مخفی هست از اون راه برو و بعد از علامت من دکمه قرمز رو فشار بده و سریع از در سمت چپ دقت کن دری که حرف L داره بیا بیرون مواظب باش و سعی کن نفس نکشی
= اما من ...
@ زود باش برو من اخر راهرو سمت چپ جلوی پنجره ای که پرده سفید داره منتظرتم...
و گفت و گوی آنها با صدای گلوله ای به پایان رسید ...
@ برو زود باش
= مواظب باش و سالم برگرد
بعد از بسته شدن در اتاقی که ات توش بود صدای فریاد کسی و صدای گلوله از پشت در ترس را در دل ات انداخت ، انگشتانش یخ کرد اما ادامه داد مو به مو
کار هایی که تهیونگ گفته بود رو انجام داد ات دختر ترسویی نبود و به راحتی عقب نشینی نمی کرد ، او فقط نگران یک نفر بود ... تهیونگ ، اما چرا ؟ آیا او عاشق شده بود ؟ عاشق یک خلافکار یا مجرم شاید هم بیگناهی که فقط به دنبال انتقام بود ...
وارد راهرو شد و به سمت چپ پیچید و دقیقا جلوی پنجره ایستاد اما تهیونگ اونجا نبود ... ناگهان دوباره همان حس کودکی را تجربه کرد همان حس مزخرفی که برای بار آخر صدای فریاد های پدر و مادرش به گوش میخورد و دیگر هیچ ....
آیا او هم زیر قولش زده بود آیا به این زودی او نیز ات رو ترک کرده بود ؟ ناگهانی اشکی گرم بر گونه های یخ کرده ات لغزید
= نه نه نه امکان نداره اون بر میگرده اون میاد اون سالمه
اما بر نگشت نیم ساعت گذشت اما نیومد خسته شد و اون دختر ناز و آروم رو کنار گذاشت و تصمیم گرفت خودش دست به کار شود نگاهی به اطراف کرد و تفنگی که دور تر افتاده بود و برداشت هنوز پر بود و اشک هایش را پاک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت هم جا پر از خون و جسد بود اما هرجا نگاه کرد نه جسدی آشنا دید و نه تهیونگ را و این خبر خوبی بود پس امیدوارانه به راه افتاد و به دنبال صدای فریاد ها و گلوله ها رفت و شروع کرد ...
شرط پارت بعد ۳ لایک
♡p9.
ولی ... ولی بهت نیاز دارم ... قول میدی تا آخرش کنارم بمونی و کمکم کنی ؟
@ ه..ها ا...ما نمیتونم قول بدم
= چرا ؟
@ چون ... نمیدونم ...
= کمکم میکنی ؟
@ واقعا دختر عجیبی هستی چرا چجوری رفتار میکنی انگار بهم وابسته ای و منو میشناسی ؟
= چون از بار اول که دیدمت درد توی چشمات رو حس کردم حتما زندگی سختی داشتی
@ و..ولی ت..تو از کجا فهمیدی ؟
= بیا تو این مسیر بهم قول بدیم کنار هم بمونیم و به هم کمک کنیم بیا جاهای خالی قلبمون رو پر کنیم بیا بگذریم ...
@ اما من نمیتونم
= چرا میتونی منبهت باور دارم
@ ولی.....
صدای بلند آژیر خطر به آنها از تمام شدن وقتشان میگفت ...
@ زود باش دنبالم بیا
= چیه چه خبر شده ؟
@ حرف نزن فقط بدو
بیسیم تهیونگ : قربان بهمون حمله شده باید خودتون رو برسونی......
@ الو ... الو ...
اوضاع خیلی بده اونا وارد شدن بدو . این بیسیم رو بگیر ، برو تو این اتاق زیر فرش یه راه مخفی هست از اون راه برو و بعد از علامت من دکمه قرمز رو فشار بده و سریع از در سمت چپ دقت کن دری که حرف L داره بیا بیرون مواظب باش و سعی کن نفس نکشی
= اما من ...
@ زود باش برو من اخر راهرو سمت چپ جلوی پنجره ای که پرده سفید داره منتظرتم...
و گفت و گوی آنها با صدای گلوله ای به پایان رسید ...
@ برو زود باش
= مواظب باش و سالم برگرد
بعد از بسته شدن در اتاقی که ات توش بود صدای فریاد کسی و صدای گلوله از پشت در ترس را در دل ات انداخت ، انگشتانش یخ کرد اما ادامه داد مو به مو
کار هایی که تهیونگ گفته بود رو انجام داد ات دختر ترسویی نبود و به راحتی عقب نشینی نمی کرد ، او فقط نگران یک نفر بود ... تهیونگ ، اما چرا ؟ آیا او عاشق شده بود ؟ عاشق یک خلافکار یا مجرم شاید هم بیگناهی که فقط به دنبال انتقام بود ...
وارد راهرو شد و به سمت چپ پیچید و دقیقا جلوی پنجره ایستاد اما تهیونگ اونجا نبود ... ناگهان دوباره همان حس کودکی را تجربه کرد همان حس مزخرفی که برای بار آخر صدای فریاد های پدر و مادرش به گوش میخورد و دیگر هیچ ....
آیا او هم زیر قولش زده بود آیا به این زودی او نیز ات رو ترک کرده بود ؟ ناگهانی اشکی گرم بر گونه های یخ کرده ات لغزید
= نه نه نه امکان نداره اون بر میگرده اون میاد اون سالمه
اما بر نگشت نیم ساعت گذشت اما نیومد خسته شد و اون دختر ناز و آروم رو کنار گذاشت و تصمیم گرفت خودش دست به کار شود نگاهی به اطراف کرد و تفنگی که دور تر افتاده بود و برداشت هنوز پر بود و اشک هایش را پاک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت هم جا پر از خون و جسد بود اما هرجا نگاه کرد نه جسدی آشنا دید و نه تهیونگ را و این خبر خوبی بود پس امیدوارانه به راه افتاد و به دنبال صدای فریاد ها و گلوله ها رفت و شروع کرد ...
شرط پارت بعد ۳ لایک
۳.۷k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.