پارت ۱۶۰ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۶۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
خودمم باورم نمی شد انقدر خوب قدم بردارم و کمرم تکون بدم و دردی حس نکنم.
از پشت پنجره بیرونو تماشا کردم .
برعکس اینجا ، اونجا هوا آفتابی بود.
تند تر قدم برداشتم..
نزدیکش که شدم دستامو باز کردم و بغلش کردم .
دستشو نوازش گر روی کمرم حرکت داد و در گوشم زمزمه کرد:
_تو نذر منی..خدا همیشه مراقبته!
نذر؟باورم نمی شد ..نیما و نذر کردن؟!
متعجب پرسیدم:
_نذر؟
_هیس ازین جا به بعدش دیگه یه رازه بین منو خدا.. شما دخالت نکن!
********************************
همین که مامان خبر امضای برگه ی مرخصی را به من داد
منم به سمت لباس های خودم رفتم و لباسای خسته کننده بیمارستانو درآوردم..
چقدر خوشحال بودم که قراره از این بعد از شر این لباس های کزایی که این مدت تنم بوده راحت شم.
لعتتی کزایی..!
طوری که اذیت نشم مانتو مشکی و جین آبیم رو پوشیدم و شال سرمه ای رنگم رو به سر کردم.
واقعا حس خیلی خوبی داشتم..درست مثل یه اسیر که داره از اسارت آزاد میشه !
همین که از اتاق زدم بیرون با چهره ی اشکی کسی مواجه شدم که خیلی وقت بود قید منو زده بود و خبری ازم نمی گرفت..
تا خواست بغلم کنه دستمو گرفتم جلوش و گفتم:
_نخائم آسیب دیده فعلا بغل برام ممنوعه!
سری تکون داد و شرمنده گفت:
_سلام..
_سلام کی به تو خبر داد؟
یهو زد زیر گریه و نشست روی زمین و تکیه داد به دیوار.
اشکش دم مشکش بود.. دلم گرفت..اما نمی تونستم بشینم کنارش همه ی این حرکت ها برام منع شده بود.
طوری که اذیت نشم خم شدم و دستمو و روی شونه اش به طور نوازش گرانه ای کشیدم و گفتم:
_گریه نکن دیوونه الان دقیقا واسه چی گریه می کنی؟
میان هق هق اش گفت:
_بخدا من خبر نداشتم.. دلمم ازت گرفت گفتم نیاز یادی نمی کنه..تا دیروز استوری بچه ها رو که دیدم اصلا دنیا رو سرم خراب شد.. به مرگ مامانم راست می گم..وگرنه من رفیق بدی نبودم نیاز..
_اشکالی نداره بسه دیگه گریه نکن.. بلند شو ببینم.. گردنم درد گرفت از بس گردنمو خم کردم.
با خنده بلند شد و خواست بغلم بگیرد که دستمو گرفتم جلوش و گفتم:
_مگه نمی گم نخائم آسیب دیده دختر چرا نمی فهمی تو؟
خندید و گفت:
_وای آره .. هواسم نبود چلاق شدی !
خودمم خنده ام گرفت،گفتم:
_نگاه امید دادناش فقط..گمشو نکبت!
لپمو کشید و گفت:
_حالا که بعل نمی دی یه لب بده لاقل!
هلش دادم و گفتم:
_لابد هوس مردن کردی.
_مردن براچی؟
_نیما می کشتت اون موقع..
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_نیما کجاس؟نکنه دیده باشه کولی بازی های منو ؟وای آبروم رفت !
_نه دیوونه نیست.. نترس.
نفس راحتی کشید و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود..چه خوبه که سالمی.. چی میشی یعنی؟
_هیچی باید انقدر ورزش های مخصوصی که دکتر سفارش کرده انجام بدم که نخائم کاملا بهبود پیدا کنه!
گونمو بوسید و گفت:
#عاشقانه #جذاب #بخون #نوشته
نیاز:
خودمم باورم نمی شد انقدر خوب قدم بردارم و کمرم تکون بدم و دردی حس نکنم.
از پشت پنجره بیرونو تماشا کردم .
برعکس اینجا ، اونجا هوا آفتابی بود.
تند تر قدم برداشتم..
نزدیکش که شدم دستامو باز کردم و بغلش کردم .
دستشو نوازش گر روی کمرم حرکت داد و در گوشم زمزمه کرد:
_تو نذر منی..خدا همیشه مراقبته!
نذر؟باورم نمی شد ..نیما و نذر کردن؟!
متعجب پرسیدم:
_نذر؟
_هیس ازین جا به بعدش دیگه یه رازه بین منو خدا.. شما دخالت نکن!
********************************
همین که مامان خبر امضای برگه ی مرخصی را به من داد
منم به سمت لباس های خودم رفتم و لباسای خسته کننده بیمارستانو درآوردم..
چقدر خوشحال بودم که قراره از این بعد از شر این لباس های کزایی که این مدت تنم بوده راحت شم.
لعتتی کزایی..!
طوری که اذیت نشم مانتو مشکی و جین آبیم رو پوشیدم و شال سرمه ای رنگم رو به سر کردم.
واقعا حس خیلی خوبی داشتم..درست مثل یه اسیر که داره از اسارت آزاد میشه !
همین که از اتاق زدم بیرون با چهره ی اشکی کسی مواجه شدم که خیلی وقت بود قید منو زده بود و خبری ازم نمی گرفت..
تا خواست بغلم کنه دستمو گرفتم جلوش و گفتم:
_نخائم آسیب دیده فعلا بغل برام ممنوعه!
سری تکون داد و شرمنده گفت:
_سلام..
_سلام کی به تو خبر داد؟
یهو زد زیر گریه و نشست روی زمین و تکیه داد به دیوار.
اشکش دم مشکش بود.. دلم گرفت..اما نمی تونستم بشینم کنارش همه ی این حرکت ها برام منع شده بود.
طوری که اذیت نشم خم شدم و دستمو و روی شونه اش به طور نوازش گرانه ای کشیدم و گفتم:
_گریه نکن دیوونه الان دقیقا واسه چی گریه می کنی؟
میان هق هق اش گفت:
_بخدا من خبر نداشتم.. دلمم ازت گرفت گفتم نیاز یادی نمی کنه..تا دیروز استوری بچه ها رو که دیدم اصلا دنیا رو سرم خراب شد.. به مرگ مامانم راست می گم..وگرنه من رفیق بدی نبودم نیاز..
_اشکالی نداره بسه دیگه گریه نکن.. بلند شو ببینم.. گردنم درد گرفت از بس گردنمو خم کردم.
با خنده بلند شد و خواست بغلم بگیرد که دستمو گرفتم جلوش و گفتم:
_مگه نمی گم نخائم آسیب دیده دختر چرا نمی فهمی تو؟
خندید و گفت:
_وای آره .. هواسم نبود چلاق شدی !
خودمم خنده ام گرفت،گفتم:
_نگاه امید دادناش فقط..گمشو نکبت!
لپمو کشید و گفت:
_حالا که بعل نمی دی یه لب بده لاقل!
هلش دادم و گفتم:
_لابد هوس مردن کردی.
_مردن براچی؟
_نیما می کشتت اون موقع..
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_نیما کجاس؟نکنه دیده باشه کولی بازی های منو ؟وای آبروم رفت !
_نه دیوونه نیست.. نترس.
نفس راحتی کشید و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود..چه خوبه که سالمی.. چی میشی یعنی؟
_هیچی باید انقدر ورزش های مخصوصی که دکتر سفارش کرده انجام بدم که نخائم کاملا بهبود پیدا کنه!
گونمو بوسید و گفت:
#عاشقانه #جذاب #بخون #نوشته
۷.۹k
۱۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.