پارت ۱۵۹ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۵۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با شنیدن اسمم از زبونش..قلبم تند تر تپید.
زل زدم تو چشمای قهوه ای خمارش.
خیلی آروم گفتم:
_جونم؟
_کی اول بوس می کنه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_فکر کنم پسر..
با گفتن این حرف خیلی خجالت کشیدم و این بار نگاهمو میخ زمین کردم.
_نیاز؟
بدون اینکه سرم رو بلند کنم جواب دادم:
_جونم؟
چونمو گرفت و صورتمو میزون صورت خودش کرد.
با شرم نگاهش کردم.
_کجا رو بوس کنم؟
با شنیدن این حرف سرم رو انداختم پایین .
_نمی ..دونم.
صورتشو آورد نزدیکمو گفت:
_نگاهم کن ببینم.
زل زدم توی چشماش .
کم کم صورتشو آورد جلو و لبای خشکش رو گذاش روی لبم و بوسیدم .
بعد از دو ثانیه برش داشت.
ازینکه سریع لبشو برداشت خوشحال شدم..روی نگاه کردن توی چشماش بعد یه بوسه ی طولانی رو اونم توی دومین قرارمون رو نداشتم...
چشمامو باز کردم و تو چشماش زل زدم .
چشماش می خندید..
_خوب شد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره.
با گفتن :
_بیا بغلم .
بدون اینکه من از جام تکون بخورم خودش منو کشید بغلش.
باورم نمی شد..این چه حسی بود؟ پس آغوش گرم گه می گفتن این بود!
اونقدر آغوشش آرامش داشت که حس کردم اگه هزار سال هم توی بغلش باشم هیچ کس جرئت اذیت کردنمو نداره..غیر از آرامش عاشق حس امنیتی شدم که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم.
**************
(بازگشت به زمان حال )
نیاز:
با شنیدن صدای دکتر از دنیای خاطرات زدم بیرون.
_بله ؟
_نمیخوای قدم ات رو کامل کنی؟
خندیدم و قدمم رو کامل کردم.
دوتر واسم کف زد و گفت:
_حالا نوبت مرحله ی دوم یا همون قدم دومه!
قدم دوم رو هم برداشتم .. قدم سوم.. با نشستت یه دست روی دستم برگشتم سمتش.
_ای وای نیما ..ترسوندیم.
لبخند نیاز کشش رو زد و گفت:
_می خوام بعد مدت ها باهم قدم بزنیم.
_آخه..
_هیس .. شروع کن!
روی هیجانم پا گذاشتم و دستشو محوم توی دستام گرفتم .
_تصور کن الان تو پارکیم و داریم زیر بارون قدم می زنیم!
دکتر کفی زد و گفت:
_آره خودشه.
سری تکون دادم و تصور کردم زیر بارونیم.
_نیما ؟
_جون نیما ؟
_چه خوبه بارون..وقتی تو کنارمی..
_خیلی عشقم .. تو چمی دونی من چه قدم های تک نفره ای زیر بارون زدم .
_مگه من مردم دیوونه ، خودم هر وقت بارون بباره چترت می شم .
برگشت و چونه امو توی دستش گرفت و گفت:
_تو فقط کنارم باش..تا همیشه..هیچ وقتم نرو!
با صدای کف زدن دوتر نگاهش کردیم.
_آفرین نیاز..ببین این همه راهو قدم زدی .
دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم:
_جدی من اینکارو کردم؟
دکتر با لبخند اومد سمتم و گفت:
_آره آقا نیما ام شاهده..
نیما ام خندید و گفت:
_بله که شاهدم ..
دکتر گفت:
_تازه می خواد تا کنار پنجره تنهایی بره و ازون جا قدم برداره بیاد کنار شما باز ..مگه نه؟
سری تکون دادم و محتاطانه قدم برداشتم.
نیاز:
با شنیدن اسمم از زبونش..قلبم تند تر تپید.
زل زدم تو چشمای قهوه ای خمارش.
خیلی آروم گفتم:
_جونم؟
_کی اول بوس می کنه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_فکر کنم پسر..
با گفتن این حرف خیلی خجالت کشیدم و این بار نگاهمو میخ زمین کردم.
_نیاز؟
بدون اینکه سرم رو بلند کنم جواب دادم:
_جونم؟
چونمو گرفت و صورتمو میزون صورت خودش کرد.
با شرم نگاهش کردم.
_کجا رو بوس کنم؟
با شنیدن این حرف سرم رو انداختم پایین .
_نمی ..دونم.
صورتشو آورد نزدیکمو گفت:
_نگاهم کن ببینم.
زل زدم توی چشماش .
کم کم صورتشو آورد جلو و لبای خشکش رو گذاش روی لبم و بوسیدم .
بعد از دو ثانیه برش داشت.
ازینکه سریع لبشو برداشت خوشحال شدم..روی نگاه کردن توی چشماش بعد یه بوسه ی طولانی رو اونم توی دومین قرارمون رو نداشتم...
چشمامو باز کردم و تو چشماش زل زدم .
چشماش می خندید..
_خوب شد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره.
با گفتن :
_بیا بغلم .
بدون اینکه من از جام تکون بخورم خودش منو کشید بغلش.
باورم نمی شد..این چه حسی بود؟ پس آغوش گرم گه می گفتن این بود!
اونقدر آغوشش آرامش داشت که حس کردم اگه هزار سال هم توی بغلش باشم هیچ کس جرئت اذیت کردنمو نداره..غیر از آرامش عاشق حس امنیتی شدم که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم.
**************
(بازگشت به زمان حال )
نیاز:
با شنیدن صدای دکتر از دنیای خاطرات زدم بیرون.
_بله ؟
_نمیخوای قدم ات رو کامل کنی؟
خندیدم و قدمم رو کامل کردم.
دوتر واسم کف زد و گفت:
_حالا نوبت مرحله ی دوم یا همون قدم دومه!
قدم دوم رو هم برداشتم .. قدم سوم.. با نشستت یه دست روی دستم برگشتم سمتش.
_ای وای نیما ..ترسوندیم.
لبخند نیاز کشش رو زد و گفت:
_می خوام بعد مدت ها باهم قدم بزنیم.
_آخه..
_هیس .. شروع کن!
روی هیجانم پا گذاشتم و دستشو محوم توی دستام گرفتم .
_تصور کن الان تو پارکیم و داریم زیر بارون قدم می زنیم!
دکتر کفی زد و گفت:
_آره خودشه.
سری تکون دادم و تصور کردم زیر بارونیم.
_نیما ؟
_جون نیما ؟
_چه خوبه بارون..وقتی تو کنارمی..
_خیلی عشقم .. تو چمی دونی من چه قدم های تک نفره ای زیر بارون زدم .
_مگه من مردم دیوونه ، خودم هر وقت بارون بباره چترت می شم .
برگشت و چونه امو توی دستش گرفت و گفت:
_تو فقط کنارم باش..تا همیشه..هیچ وقتم نرو!
با صدای کف زدن دوتر نگاهش کردیم.
_آفرین نیاز..ببین این همه راهو قدم زدی .
دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم:
_جدی من اینکارو کردم؟
دکتر با لبخند اومد سمتم و گفت:
_آره آقا نیما ام شاهده..
نیما ام خندید و گفت:
_بله که شاهدم ..
دکتر گفت:
_تازه می خواد تا کنار پنجره تنهایی بره و ازون جا قدم برداره بیاد کنار شما باز ..مگه نه؟
سری تکون دادم و محتاطانه قدم برداشتم.
۱۸.۵k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.