دستانت را بگیرم و پشت بام سی متری خانه را

دستانت را بگیرم و پشت بام سی متری خانه را ...
سیصد و شصت و نه بار دور بزنیم؟
بعد همانجا آنچنان جیغی بزنیم ...
که دیوار خانه های شهر تعجب کنند ..
و ما هم آهسته در آغوش هم ریز ریز بخندیم..ِ.
بعد لباس های اتو کشیده مان را بپوشیم...
و پشت شیشه های قصابی محل ...
فاتحه ای بخوانیم. ...
مقابل پیرمرد آکوردئون نواز توی خیابان...
سالسا برقصیم....
از پله های گلدسته ی امامزاده بالا برویم...
و برای ابرهای بهاری دست تکان بدهیم....
غروب که شد ...
برویم روی بلند ترین تپه ی دم دستمان
و آنجا چنان ببوسمت ...
که دلت بخواهد تپه و زمین از هم جدا شود ....
ولی ل بان ما نه....
بعد هرکس که مارا ببیند ...
با دست نشانمان دهد ...
و بگوید "اینها را ببین...
چقدر خوشبختند."
راستی ما چقدر خوشبختیم؟
دیدگاه ها (۳)

[ تو رآهِ برگشت به خونه از دآنشگاه رو یکی از صندلی‌‌هآی اتوب...

[ من نه لیلیِ مجنون بودم و نه شیرینِ فرهآدنه زُلیخآیِ یوسفِِ...

در هیاهوی زندگی دریافتم :چه دویدن هایی که فقط پاهایم را ازمن...

زیباترین انسانهایی که دیدم...چشم رنگی ها نبودند!!!قد بلندها....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط