رمانهمسراجباری پارتصدوششم

#رمان_همسر_اجباری #پارت_صدوششم
صدای احسان اومد
-حالش بهتره.
-آره فکر کنم بده من اون آب میوه رو بهش بدم حالش جا بیاد .لعنتی این چی بود مارو سوار کردی نزدیک بود آنا رو
ب کشتن بدی.
آریا دستشو رو سرم کشیدو صدام زد آنا ...پاشو اینو بخور عزیزم￾آریا باورکن آنا خودش لج کردو اینطوری شد.اگه میگفت مرض داشتم بگم بریم.
نشستم سر جام آریا نی آب میوه رو اورد سمت دهنم بخور بهتر میشی. یکم خوردم یه لرز عجیبی افتاد ب جونم که
آریا با دستش ک آزاد بود کتو انداخت رو شونم.
یه کم که خوردم حالم بهتر شد
بریم بچه ها .
خوبی آنا.؟

آره داداشی خوبم بریم
معذرت میخوام
نه داداش تقصیر خودم بود بیخیال.
مرسی
خب حاال بیاید بریم تیر اندازی.
آریا:نه دیگه بریم خونه
احسان انگار بادش خالی شد ناراحت سرشو تکون داد
اما من گفت آریا توروخدا بریم حال میده
آریا دماغمو گرفت و گفت بریم اما بخاطر جوجه.
زبونمو واسه احسان در اوردمو گفتم با من بودآ.
احسان چه چشم غره به آریا رفت.
خیلی خنده داربود
...
بلیطارو تحویل دادیم و ستا تفنگ ساچمه ای بهمون دادن و شروع کردیم ب تیر اندازی اول نوبت احسان بود اون
دوتارو زد یکی دو نزد. آریا هم همینطور .نوبت ب من که رسید گفتم
آریا بلد نیستمآ ضایع میشم تو جمع بیا تو بزن مردم دارن نگاه میکنن. آریا اومد سمتمو گفت آقا منو یه بار دیگه
حساب کن میخوام نشونش بدم چطوری بزنه.
مرده هم از خدا خواسته سری تکون داد
آریا گفت بگیر دستت تفنگو گرفتمش دستم ونشونه رفتم سمت هدف واونم دقیقا پشتم واستاد
دست چپمو گذاشت رو ماشه و دست راستوم زیر تفنگ ک بهش مسلط باشم.طوری که ماواستادا بودیم دقیقا تو بغل
آریا بودم با دستاش دستامو رو تفنگ گرفته بود ک مسلط باشمو گفت از چشمی هدف وببین و بزن مثبت داخل
دوربین باید وسط هدفت باشه.
-مرسی آری
یه چشممو بستم واولی رو زدم.
آریا گفت
زدی.
دومی رو هم زدم
-آریا گفت اوکی عالیه
سومی رو هم به کمک آریا زدم.
-ایول تو کارت بیسته.
همه جمعیتی که کنارمون بودن شروع کردن ب دست زدن ب افتخارمون.
آریا با لبخند نگام کرد ک منم جوابشو با لبخند دادم
احسان اومد جلو و گفت بزن الیکو
و الیک کردم .
یه عروسک خرسی قرمز که شالو کاله داشت ویه بالشت بغلش بود و جایزه گرفتیم .و از اون قسمت اومدیم بیرون.
مرسی اریا
-قابلی نداشت خانمی
Comments please
دیدگاه ها (۳)

#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وهفتماحسان:خب دیگه بریم بچه ها او...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وهشتماین پسره کی بود. -توکالسمونه...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_صدوپنجمدستی روی دستم حس کردم ک محکم ...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_صدوچهاررو ب احسان گفتم اینا چیه سوار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط