رمان همسر اجباری پارت صدوچهار
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صدوچهار
رو ب احسان گفتم اینا چیه سوار میشیم بچه گونست خسته شدم .
احسان :آجی من ب خاطر تو سوار اینا شدمااا
بخاطر من یا خودت ک میترسی
من و ترس بهم گفتیم زکی آجی اما باشه حاال بریم سوار هیجانی و ترسناکترین وسیله شیم.
منم از لج گفتم بریم و رفتیم یه جایی که خیلی شلوغ بود.احسان رفت سمت بلیطا و بلیط گرفت من نگاه دستگاه
میکردم شهید میشدم چه برسه ب سوار شدنش.
هیچ وقت حتی کرمانشاهم سوار نمیشدم.وقتی با دوستام میرفتیم شهربازی.
تو صف بودیم که یکی از پشت صدام زد.خانم رفیع
برگشتم دیدم پرهام بود با احسانم دست داد و بعد آریا .احسان پرهامو ب آریا معرفی کرد وبعداز یه خوش وبش با
پرهام که نمیدونم چرا باهاش حرف میزدم آریا اخمش پرنگتر میشد
تا یه حدودیم حق داشت پرهام حرفاش تمومی نداشت آریا اومد و دستمو گرقتو گفت ببخشید ما عجله داریم باید
بریم.آریا دستمو محکم تو دستش گرفته بود.و من نمیدونم دلیل این رفتارای احمقانه آریا چی بود آخه روان پریش
ما داشتیم درمورد طرح هامون حرف میزدیم.بیخیال...
نوبت ما شد و سوار وسیله شدیم یه چیزی حالت یه ستون بود که یه صندییایی بهش وصل میشد.و اون صندلیا تا
اندازه فک کن یه ده طبقه میرفتن باال بعد یه هویی از یه جاییش با سرعت میومدن پایین یا میرفتن باال. بعد اون باال
یه چرخی ب صندلیا میدادن ک کامل برعکس و تاچند بار تواون فاصله می چرخیدن سوار شویم و کمربندرو بستیم
دستگاه شروع ب کار کرد و استرس تمام وجودمو گرفت باال نرفته چشامو بستم از ارتفاع خیلی میترسیدم
خیلی. شروع کردجیغ زدن بین هو هوی بقیه گم بود. اونقد ترسیده بودم که هر آن امکان داشت بی هوش بشم.
اول من نشسته بودم بعد آریا بعدش احسان
انقد جیغ زدم که دیگه نا نداشتم سرم ب شدت گیج میرفت.داشتم بیحال میشدم کمربندمم شل شده بود هنوز دور
سووم از ده تا دور بودیم. سرم گیج میرفتو کامل داشت دنیا دور سرم میچرخید.
Comments please
رو ب احسان گفتم اینا چیه سوار میشیم بچه گونست خسته شدم .
احسان :آجی من ب خاطر تو سوار اینا شدمااا
بخاطر من یا خودت ک میترسی
من و ترس بهم گفتیم زکی آجی اما باشه حاال بریم سوار هیجانی و ترسناکترین وسیله شیم.
منم از لج گفتم بریم و رفتیم یه جایی که خیلی شلوغ بود.احسان رفت سمت بلیطا و بلیط گرفت من نگاه دستگاه
میکردم شهید میشدم چه برسه ب سوار شدنش.
هیچ وقت حتی کرمانشاهم سوار نمیشدم.وقتی با دوستام میرفتیم شهربازی.
تو صف بودیم که یکی از پشت صدام زد.خانم رفیع
برگشتم دیدم پرهام بود با احسانم دست داد و بعد آریا .احسان پرهامو ب آریا معرفی کرد وبعداز یه خوش وبش با
پرهام که نمیدونم چرا باهاش حرف میزدم آریا اخمش پرنگتر میشد
تا یه حدودیم حق داشت پرهام حرفاش تمومی نداشت آریا اومد و دستمو گرقتو گفت ببخشید ما عجله داریم باید
بریم.آریا دستمو محکم تو دستش گرفته بود.و من نمیدونم دلیل این رفتارای احمقانه آریا چی بود آخه روان پریش
ما داشتیم درمورد طرح هامون حرف میزدیم.بیخیال...
نوبت ما شد و سوار وسیله شدیم یه چیزی حالت یه ستون بود که یه صندییایی بهش وصل میشد.و اون صندلیا تا
اندازه فک کن یه ده طبقه میرفتن باال بعد یه هویی از یه جاییش با سرعت میومدن پایین یا میرفتن باال. بعد اون باال
یه چرخی ب صندلیا میدادن ک کامل برعکس و تاچند بار تواون فاصله می چرخیدن سوار شویم و کمربندرو بستیم
دستگاه شروع ب کار کرد و استرس تمام وجودمو گرفت باال نرفته چشامو بستم از ارتفاع خیلی میترسیدم
خیلی. شروع کردجیغ زدن بین هو هوی بقیه گم بود. اونقد ترسیده بودم که هر آن امکان داشت بی هوش بشم.
اول من نشسته بودم بعد آریا بعدش احسان
انقد جیغ زدم که دیگه نا نداشتم سرم ب شدت گیج میرفت.داشتم بیحال میشدم کمربندمم شل شده بود هنوز دور
سووم از ده تا دور بودیم. سرم گیج میرفتو کامل داشت دنیا دور سرم میچرخید.
Comments please
۵.۶k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.