عشق باطعم تلخ part111
#عشق_باطعم_تلخ #part111
بعد رفتن بابا رفتم سمت آنا، کنارش نشستم زل زدم بهش به امید اینکه چشمهاش رو باز کنه!
سرم روی گذاشتم کنار دستش و آروم با اشکهای یواشکی خوابم برد.
با تکون آروم انگشت آنا، انگار بهم الهام شد چشمهام رو باز کردم، انگش داشت تکون میخورد.
با هیجان بلند شدم، چسب چشمهاش رو کندم آروم چشمهاش رو باز کرد.
با دیدنم انگار میترسید، انگار ناراحت بود؛ ضربانش رفت بالا...
شایدم خوشحال...
دستم رو گذاشتم روی موهاش.
- آروم باش من پیشتم همینجا.
اما هر لحظه علائم حیاتیش بدتر میشد.
زنگ بالای تخت رو فشار دادم تا به استیشن اطلاع بدم.
- آنا آروم باش من کنارتم، ببین آروم باش هیچی نیست!
تنفس کاهش، ضربان افزایش، فشار خون کاهش...
هول کردم؛ اصلا نمیدونستم چیکار کنم با دستپاچگی دستگاهرو نگاه میکردم! فوراً در اتاق باز شد و دکتر اومد هولم داد عقب، انگار واقعاً جدی بود، با ترس و فوری گفت:
- دفیبریلاتور ( دستگاه شوک ) لطفاً!
همه چی داشت سریع پیش میرفت، جوری که سر هر ثانیه بیشتر با کاهش هوشیاری روبهرو میشدیم؛ به عقب رفتم و با تردید سرم رو تکون دادم.
- آنا قرار نبود بری...
تنفسم نامنظم و سریع شده بود، دستهام روی موهام کشیدم و پشت سرم گره زدم.
- نه واقعیت نداره، آنای من قوی بود!
طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم؛ چطور میتونستم ببینم که با دستگاه شوک از روی تخت کنده میشه و باز خط ممتد و بوق دستگاه لعنتی!
صدای دستگاه داشت عذابم میداد.
با عجله از اتاق خارج شدم همه با نگرانی برگشتن طرفم؛ ولی همه رو پس زدم با دو از بیمارستان و محوطهی بیمارستان زدم بیرون.
همیشه سعی میکردم غرورم بر احساسم غلبه کنه؛ اما با آنا همه چی برعکس شد، احساسم بر غرورم غلبه کرد! کاری کرد مه دوست داشتن رو به زبونم بیارم، کاری کرد اینبار واقعاً فکر کنم یکی هست مثل خودم.
وسط خیابون میان این همه عابرهای غریبه، ماشینهای غریبه، خیابون غریبه، محل غریبه جلوی همشون زانو زدم و بلند هق زدم.
ادامه کامنت 👇
لطفا نظراتتون رو بگید 🙏
بعد رفتن بابا رفتم سمت آنا، کنارش نشستم زل زدم بهش به امید اینکه چشمهاش رو باز کنه!
سرم روی گذاشتم کنار دستش و آروم با اشکهای یواشکی خوابم برد.
با تکون آروم انگشت آنا، انگار بهم الهام شد چشمهام رو باز کردم، انگش داشت تکون میخورد.
با هیجان بلند شدم، چسب چشمهاش رو کندم آروم چشمهاش رو باز کرد.
با دیدنم انگار میترسید، انگار ناراحت بود؛ ضربانش رفت بالا...
شایدم خوشحال...
دستم رو گذاشتم روی موهاش.
- آروم باش من پیشتم همینجا.
اما هر لحظه علائم حیاتیش بدتر میشد.
زنگ بالای تخت رو فشار دادم تا به استیشن اطلاع بدم.
- آنا آروم باش من کنارتم، ببین آروم باش هیچی نیست!
تنفس کاهش، ضربان افزایش، فشار خون کاهش...
هول کردم؛ اصلا نمیدونستم چیکار کنم با دستپاچگی دستگاهرو نگاه میکردم! فوراً در اتاق باز شد و دکتر اومد هولم داد عقب، انگار واقعاً جدی بود، با ترس و فوری گفت:
- دفیبریلاتور ( دستگاه شوک ) لطفاً!
همه چی داشت سریع پیش میرفت، جوری که سر هر ثانیه بیشتر با کاهش هوشیاری روبهرو میشدیم؛ به عقب رفتم و با تردید سرم رو تکون دادم.
- آنا قرار نبود بری...
تنفسم نامنظم و سریع شده بود، دستهام روی موهام کشیدم و پشت سرم گره زدم.
- نه واقعیت نداره، آنای من قوی بود!
طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم؛ چطور میتونستم ببینم که با دستگاه شوک از روی تخت کنده میشه و باز خط ممتد و بوق دستگاه لعنتی!
صدای دستگاه داشت عذابم میداد.
با عجله از اتاق خارج شدم همه با نگرانی برگشتن طرفم؛ ولی همه رو پس زدم با دو از بیمارستان و محوطهی بیمارستان زدم بیرون.
همیشه سعی میکردم غرورم بر احساسم غلبه کنه؛ اما با آنا همه چی برعکس شد، احساسم بر غرورم غلبه کرد! کاری کرد مه دوست داشتن رو به زبونم بیارم، کاری کرد اینبار واقعاً فکر کنم یکی هست مثل خودم.
وسط خیابون میان این همه عابرهای غریبه، ماشینهای غریبه، خیابون غریبه، محل غریبه جلوی همشون زانو زدم و بلند هق زدم.
ادامه کامنت 👇
لطفا نظراتتون رو بگید 🙏
۶.۲k
۰۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.