عشق باطعم تلخ part113
#عشق_باطعم_تلخ #part113
لبخندش پررنگتر شد، بلند شدم و لبم رو گذاشتم روی پیشونیش رو بوسیدم، دستش روی توی دستهام گرفتم.
- نگو نامحرمیم؛ چون هیچ چیز دروغی نبوده و اون انگشتر دستت هنوزم نشونهی مالکیت منه!
سرم رو بردم پایین و دستش رو بوسیدم و ادامه دادم:
- خیلی خوشحالم تنهام نذاشتی...
......
عطرم رو زدم روی یقهی لباسم، ساعتم رو روی مچ دستم گذاشتم و بستم. لبخندی جلوی آینهی زدم و با عجله و خوشحالی رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم، جلوی گل فروشی وایستادم و چند مدل گل گرفتم؛ حرکت کردم سمت بیمارستان وارد بخش شدم، داخل اتاق شلوغ بود همه داشتن حرف میزدن در نیمهباز بود، در رو باز کردم؛ کسی متوجه حضور من نشد. صدام رو صاف کردم.
- خواهشاً بالا سر بیمار شلوغ نکنید!
همه برگشتن طرفم...
نگاهی به بابا کردم.
- بابا از شما انتظار نداشتم!
بابا فقط خندید خیره شدم به آنا که با لبخند خیره شده بود، بهم.
رفتم سمتش پیشونیش رو بوسیدم، گل رو کنارش روی کمد بیمار گذاشتم.
فرحان با حرص گفت:
- جلوی سینگلها رعایت کنید.
خندیدم...
- منکه کاری نکردم!
مامان کنار آنا نشسته بود و اصلاً از کنارش تکون نمیخورد.
- خب عزیزان جمع، مارو تنها میزارید؟!
شهرزاد با خنده گفت:
- بابا مرغ عشقها رو تنها بزارید.
آرش هم همراش خندید.
- ولی داداش عروس هیچ جا نمیره، میخوام ببینم چی میگن.
و با نیش باز خندید.
بابا اخم الکی کرد.
- اِ، همگی بیرون!
مامان به نشونه اعتراض گفت:
- حتی من؟!
کلافه برگشتم طرفشون...
- آه، اذیت نکنید دیگه برید. با خنده همه رفتن بیرون آرش نفر آخری بود که میرفت و هی بر میگشت طرفم، میگفت: (بمونم لطفا) با خنده رفتم سمتش، رفت بیرون در رو بستم.
edameh👇 👇
لبخندش پررنگتر شد، بلند شدم و لبم رو گذاشتم روی پیشونیش رو بوسیدم، دستش روی توی دستهام گرفتم.
- نگو نامحرمیم؛ چون هیچ چیز دروغی نبوده و اون انگشتر دستت هنوزم نشونهی مالکیت منه!
سرم رو بردم پایین و دستش رو بوسیدم و ادامه دادم:
- خیلی خوشحالم تنهام نذاشتی...
......
عطرم رو زدم روی یقهی لباسم، ساعتم رو روی مچ دستم گذاشتم و بستم. لبخندی جلوی آینهی زدم و با عجله و خوشحالی رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم، جلوی گل فروشی وایستادم و چند مدل گل گرفتم؛ حرکت کردم سمت بیمارستان وارد بخش شدم، داخل اتاق شلوغ بود همه داشتن حرف میزدن در نیمهباز بود، در رو باز کردم؛ کسی متوجه حضور من نشد. صدام رو صاف کردم.
- خواهشاً بالا سر بیمار شلوغ نکنید!
همه برگشتن طرفم...
نگاهی به بابا کردم.
- بابا از شما انتظار نداشتم!
بابا فقط خندید خیره شدم به آنا که با لبخند خیره شده بود، بهم.
رفتم سمتش پیشونیش رو بوسیدم، گل رو کنارش روی کمد بیمار گذاشتم.
فرحان با حرص گفت:
- جلوی سینگلها رعایت کنید.
خندیدم...
- منکه کاری نکردم!
مامان کنار آنا نشسته بود و اصلاً از کنارش تکون نمیخورد.
- خب عزیزان جمع، مارو تنها میزارید؟!
شهرزاد با خنده گفت:
- بابا مرغ عشقها رو تنها بزارید.
آرش هم همراش خندید.
- ولی داداش عروس هیچ جا نمیره، میخوام ببینم چی میگن.
و با نیش باز خندید.
بابا اخم الکی کرد.
- اِ، همگی بیرون!
مامان به نشونه اعتراض گفت:
- حتی من؟!
کلافه برگشتم طرفشون...
- آه، اذیت نکنید دیگه برید. با خنده همه رفتن بیرون آرش نفر آخری بود که میرفت و هی بر میگشت طرفم، میگفت: (بمونم لطفا) با خنده رفتم سمتش، رفت بیرون در رو بستم.
edameh👇 👇
۷.۳k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.