عشق باطعم تلخ part112
#عشق_باطعم_تلخ #part112
با افتادم روی زمین؛ از خواب پریدم غرق عرق بودم، از تشنگی زبونم جسبیده بود به بالای دهنم، با ترس خیره شدم به آنا که بیهوش روی تخت بود همه چی مثل قبل بود و این فقط یه کابوس بود...
دستم رو کشیدم روی پیشونی خیس عرقم و پاکش کردم، پوفی کشیدم و به سمت در رفتم؛ هنوزم بخاطر خواب بد ترسیده بودم و نگاهی به آنا کردم، مطمئن شدم هیچی نیست.
......
وارد اتاق کارم شدم سرم درد میکرد، روی صندلی نشستم سرم رو گذاشتم روی میز، چشمهام رو بستم.
- کی تموم میشه این کابوس تلخ!
چند ساعت گذشته بود که اون خواب رو دیده بودم و تقریباً نصف شب بود ساعت حدود یک، دو شب بود؛ دلهره و دلشوره داشتم...
در با قدرت وحشتناکی باز شد و خانم آذری اومد داخل، فوراً از جام بلند شدم.
نفس نفس میزد.
- آنا...آنا...!
نفسم توی سینهم حبس شد، عرق سردی روی پیشونیم نشست یه لحظه از بالای سرم تا نوک انگشت پام گرمی حس کردم، با عجله از کنار خانم آذری که خانمی مسن بود رد شدم و از پلهها از طبقه پنجم تا طبقه دوم با دو دویدم.
نفسم بالا نمیاومد، اول سالن وایستادم همه با نگرانی خیره شده بودن به آنا، چشمهای اشکی و چهره ناراحت آرش و فرحان ومامان نشون دهنده خبری بد بود، پاهام نای رفتن به سمت جلو رو نداشتن؛ مثل همیشه ترسو بودم از واقعیتها فرار میکردم، آره من یه ترسو به تمام معنام!
قلبم انگار توی گوشم میزد؛ بوم.... بوم...
فرحان متوجه حضورم شد، با چشمهای قرمز و خونی برگشت طرفم...
ذهنم هیچی رو تجزیه و تحلیلی نمیکرد؛ فرحان اومد سمتم، بغلم کرد و هق زد...
هیچی نمیگفتم حتی تکونم نمیخوردم، انگار فقط قلبم بود که میزد هیچ حالتی بهم دست نمیداد! هیچ واکنشی نشون نمیدادم؛ حتی ناراحتی، حتی بغض، حتی گریه...
چشمهام رو بستم، فکرم رفت سمت بیمار بدحال چند سال پیش، زمانی که بیمار بدحال یه مادر بود که سه تا پسر داشت؛ اما دوتاش اون رو مادرشون نمیدونستن، فقط آخرین پسرش که نوزده ساله بود عاشق مادرش بود، یادمه جلوی در اتاق عمل توی بغلم هق میزد و التماسم میکرد که مادش رو نجات بدم.
👇 👇 👇 edameh👇 👇 👇
با افتادم روی زمین؛ از خواب پریدم غرق عرق بودم، از تشنگی زبونم جسبیده بود به بالای دهنم، با ترس خیره شدم به آنا که بیهوش روی تخت بود همه چی مثل قبل بود و این فقط یه کابوس بود...
دستم رو کشیدم روی پیشونی خیس عرقم و پاکش کردم، پوفی کشیدم و به سمت در رفتم؛ هنوزم بخاطر خواب بد ترسیده بودم و نگاهی به آنا کردم، مطمئن شدم هیچی نیست.
......
وارد اتاق کارم شدم سرم درد میکرد، روی صندلی نشستم سرم رو گذاشتم روی میز، چشمهام رو بستم.
- کی تموم میشه این کابوس تلخ!
چند ساعت گذشته بود که اون خواب رو دیده بودم و تقریباً نصف شب بود ساعت حدود یک، دو شب بود؛ دلهره و دلشوره داشتم...
در با قدرت وحشتناکی باز شد و خانم آذری اومد داخل، فوراً از جام بلند شدم.
نفس نفس میزد.
- آنا...آنا...!
نفسم توی سینهم حبس شد، عرق سردی روی پیشونیم نشست یه لحظه از بالای سرم تا نوک انگشت پام گرمی حس کردم، با عجله از کنار خانم آذری که خانمی مسن بود رد شدم و از پلهها از طبقه پنجم تا طبقه دوم با دو دویدم.
نفسم بالا نمیاومد، اول سالن وایستادم همه با نگرانی خیره شده بودن به آنا، چشمهای اشکی و چهره ناراحت آرش و فرحان ومامان نشون دهنده خبری بد بود، پاهام نای رفتن به سمت جلو رو نداشتن؛ مثل همیشه ترسو بودم از واقعیتها فرار میکردم، آره من یه ترسو به تمام معنام!
قلبم انگار توی گوشم میزد؛ بوم.... بوم...
فرحان متوجه حضورم شد، با چشمهای قرمز و خونی برگشت طرفم...
ذهنم هیچی رو تجزیه و تحلیلی نمیکرد؛ فرحان اومد سمتم، بغلم کرد و هق زد...
هیچی نمیگفتم حتی تکونم نمیخوردم، انگار فقط قلبم بود که میزد هیچ حالتی بهم دست نمیداد! هیچ واکنشی نشون نمیدادم؛ حتی ناراحتی، حتی بغض، حتی گریه...
چشمهام رو بستم، فکرم رفت سمت بیمار بدحال چند سال پیش، زمانی که بیمار بدحال یه مادر بود که سه تا پسر داشت؛ اما دوتاش اون رو مادرشون نمیدونستن، فقط آخرین پسرش که نوزده ساله بود عاشق مادرش بود، یادمه جلوی در اتاق عمل توی بغلم هق میزد و التماسم میکرد که مادش رو نجات بدم.
👇 👇 👇 edameh👇 👇 👇
۳.۷k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.