دوباره گوشیش رو چک کرد و مطمئن شد که تماس بی پاسخی نداشته اروم ...
𝐩𝐚𝐫𝐭•¹⁶
دوباره گوشیش رو چک کرد و مطمئن شد که تماس بی پاسخی نداشته. اروم اروم به فرودگاه نزدیک میشد و هر لحظه بیشتر و بیشتر تپیدن قلبش رو حس نمیکرد.
بعد به هوش امدن پسرکش تصمیم گرفت به کره برگرده و همه چی رو برای برگشتنش به خونه آماده کنه.
الانم داشت میرفت تا پسرکش رو از فرودگاه بیاره...
باورش نمیشد بعد این همه سختی بالاخره میتونه کنار کسی که روزی اتفاقی دلش رو بهش باخته بود، زیر یک سقف زندگی کنه،
اونم بعد این همه اتفاق!
از جدایی غیر منتظره شون بگیر تا تصادف!
ولی الان همه چیز در بهترین موقعیت خودش بود و این مرد عاشق داستان ما منتظر بود یک جوجه زرد از هواپیما پایین بیاد و بپره بغلش!
و بله دقیقا بعد پنج دقیقه سر و کله این جوجه زرد رنگ پیدا شد
وقتی میدویید باد توی موهای بلندش راه میرفت و کائنات تصمیم گرفته بودن
این مرد عاشق رو با این تصویر بی نقص بکشن!
وقتی بهش رسید،
جوری بغلش کرد که هر کی ندونه فکر میکنه انگار صد سال از هم دور بودن...
"باورم نمیشه، همه چی به حالت عادی برگشته"
دستی روی موهای بلوندش کشید و روی پیشونیش بوسه کوتاهی زد
" من بیشتر باورم نمیشه... بالاخره همه چی داره اونجوری که من میخوام پیش میره"
بعد کلی قربون صدقه هم رفتن تصمیم گرفتن سوار ماشین بشن...
"چقد همه چی تغییر کرده"
نگاهش به بیرون قفل بوداما فکرش نه!
"میگم هیون...من هنوزم میترسم"
"از چی عزیزکم؟"
" که دوباره اتفاـ"
نذاشت حرفش تموم بشه که پرید وسط حرفش
"بعد این همه بگا*ـیی بعید بدونم اتفاقی بیوفته"
نگاهی بهش انداخت که با چهره ای نگران بهش خیره شده ولی از همیشه کیوت تر!
چونه اش رو گرفت و مجبورش کرد که نگاهش کنه
"لینو هیونگ و جیسونگ حسابی منتظرتن"
"جدی؟!"
"اره...خونه خودشون با پسر کوچولوشون"
با تعجب بهش خیره شده بود، مغزش هنوز قابلیت تفکیک جمله ای که گفته بود رو نداشت
"پـ... پسر کوچولوشون؟"
"اره.. لیان.. پسر کوچولویی که جیسونگ از پرورشگاه اورده و تصمیم گرفته بزرگش کنه"
"لـ..لیان؟"
بالاخره بعد ترافیک رو مخ به خونه رسیدن و بعد باز شدن در قیافه کیوت پسر بچه ای رو دید که مطمئن بود این بچه همون لیان ـعه که هیون ازش حرف میزد، با خوشحالی پسر بچه رو توی بغلش گرفت حسابی بوسش کرد،لینو از دور شاهد قیافه عبوس برادرش و فلیکسی که از دیدن بچه حسابی ذوق کرده بود، بود
"سلام لیکسی... بالاخره اومدی، جیسونگ خیلی منتظرت بود"
"جیسونگ؟ کجاست؟"
"طبقه بالا"
فلیکس بدون پایین گذاشتن لیان به سرعت به طبقه بالا رفت. و لینو همچنان با قیافه شیطانی که هیونجین نگاه میکرد.
"نکنه حسودیت شده؟"
"نمیدوستم انقدر بچه ها رو دوست داره..."
خنده ای کرد و برادرش رو به داخل دعوت کرد.
ـــــــــــــــــــــــــ
پارت بعدی، پارت اخره.... 💔
دوباره گوشیش رو چک کرد و مطمئن شد که تماس بی پاسخی نداشته. اروم اروم به فرودگاه نزدیک میشد و هر لحظه بیشتر و بیشتر تپیدن قلبش رو حس نمیکرد.
بعد به هوش امدن پسرکش تصمیم گرفت به کره برگرده و همه چی رو برای برگشتنش به خونه آماده کنه.
الانم داشت میرفت تا پسرکش رو از فرودگاه بیاره...
باورش نمیشد بعد این همه سختی بالاخره میتونه کنار کسی که روزی اتفاقی دلش رو بهش باخته بود، زیر یک سقف زندگی کنه،
اونم بعد این همه اتفاق!
از جدایی غیر منتظره شون بگیر تا تصادف!
ولی الان همه چیز در بهترین موقعیت خودش بود و این مرد عاشق داستان ما منتظر بود یک جوجه زرد از هواپیما پایین بیاد و بپره بغلش!
و بله دقیقا بعد پنج دقیقه سر و کله این جوجه زرد رنگ پیدا شد
وقتی میدویید باد توی موهای بلندش راه میرفت و کائنات تصمیم گرفته بودن
این مرد عاشق رو با این تصویر بی نقص بکشن!
وقتی بهش رسید،
جوری بغلش کرد که هر کی ندونه فکر میکنه انگار صد سال از هم دور بودن...
"باورم نمیشه، همه چی به حالت عادی برگشته"
دستی روی موهای بلوندش کشید و روی پیشونیش بوسه کوتاهی زد
" من بیشتر باورم نمیشه... بالاخره همه چی داره اونجوری که من میخوام پیش میره"
بعد کلی قربون صدقه هم رفتن تصمیم گرفتن سوار ماشین بشن...
"چقد همه چی تغییر کرده"
نگاهش به بیرون قفل بوداما فکرش نه!
"میگم هیون...من هنوزم میترسم"
"از چی عزیزکم؟"
" که دوباره اتفاـ"
نذاشت حرفش تموم بشه که پرید وسط حرفش
"بعد این همه بگا*ـیی بعید بدونم اتفاقی بیوفته"
نگاهی بهش انداخت که با چهره ای نگران بهش خیره شده ولی از همیشه کیوت تر!
چونه اش رو گرفت و مجبورش کرد که نگاهش کنه
"لینو هیونگ و جیسونگ حسابی منتظرتن"
"جدی؟!"
"اره...خونه خودشون با پسر کوچولوشون"
با تعجب بهش خیره شده بود، مغزش هنوز قابلیت تفکیک جمله ای که گفته بود رو نداشت
"پـ... پسر کوچولوشون؟"
"اره.. لیان.. پسر کوچولویی که جیسونگ از پرورشگاه اورده و تصمیم گرفته بزرگش کنه"
"لـ..لیان؟"
بالاخره بعد ترافیک رو مخ به خونه رسیدن و بعد باز شدن در قیافه کیوت پسر بچه ای رو دید که مطمئن بود این بچه همون لیان ـعه که هیون ازش حرف میزد، با خوشحالی پسر بچه رو توی بغلش گرفت حسابی بوسش کرد،لینو از دور شاهد قیافه عبوس برادرش و فلیکسی که از دیدن بچه حسابی ذوق کرده بود، بود
"سلام لیکسی... بالاخره اومدی، جیسونگ خیلی منتظرت بود"
"جیسونگ؟ کجاست؟"
"طبقه بالا"
فلیکس بدون پایین گذاشتن لیان به سرعت به طبقه بالا رفت. و لینو همچنان با قیافه شیطانی که هیونجین نگاه میکرد.
"نکنه حسودیت شده؟"
"نمیدوستم انقدر بچه ها رو دوست داره..."
خنده ای کرد و برادرش رو به داخل دعوت کرد.
ـــــــــــــــــــــــــ
پارت بعدی، پارت اخره.... 💔
- ۵.۲k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط