تمام شد
𝐩𝐚𝐫𝐭•¹⁵
تمام شد!
هیچکس باورش نمیشد این زمان کمی که واقعا دیر گذشت بالاخره تمام شد!
همگی دور تخت جمع شده بودن و منتظر بودن پسرک چشم های قهوه ای رنگش رو باز کنه، اما انگار قرار نیست به این زودیا بیدار بشه، جالب تر از همه،اون مرد هنوز نمیدونست که همه چی درست شده!
"چرا بهوش نمیاد؟"
لینو خنده ای کرد و دستی روی سر دوستپسر عجولش کشید.
"بزار وقتی یارش میاد چشم هاشو باز کنه"
و بله بالافاصله بعد این حرف هیون درو باز کرد و عصبی به همه خیره شد.
"چه خبره؟ چرا دورش انقدر شلوغه؟"
چان خندید و جای خودش که نزدیک ترین صندلی به تخت پسرک بود و به هیون داد.
" صبر کن، خودت دلیلشو میفهمی"
با نگاه گیجی به هر کسی که توی اتاق بود فهمید بالاخره پسرکش قراره بهشو بیاد!
"جـ... جدی دارین میگین؟"
دقیقا همون لحظه پلک های پسرک تکون خوردن ، انگار به یه بچه پنج ساله دو تا بستنی دادی، هیون هم همونقدر خوشحال بود. و جالب اینجاس فلیکس به محض بیدار شدنش اسم مردش رو زمزمه کرد!
"هیـ... هیونم"
"جان دلم پسرکم؟ خوبی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟ حالت تهوع داری؟ میخوای پرستارو خبر کنم؟ میخوای برات خوراکی بگیـ.."
حرفش تموم نشده بود که فلیکس تگ خنده ای کرد
"اروم، یه نفس بگیر... چیزی نیاز ندارم عزیزم حالمم خوبه، الان راضیی؟"
" راستشو بخوای نه، هر چی خواستی بهم بگو"
سری تکون داد و تازه متوجه افراد اطرافش شد.
"چند روزه بیدار نشدم؟"
چان خنده ای کرد و دستش رو روی شونه هایی هیون گذاشت.
"والا یه هفته ای هست.."
"یه هفته!!!؟؟؟"
لینو به جای چان ادامه داد.
"بله یه هفته، یه هفته کامل این مردک شلمغز همه مارو حرص داد"
خنده ای کرد و رو به هیون لبخندی زد.
"چرا هیونگ؟"
" نه غذا میخورد نه میخوابید نه میرفت خونه، یا بیمارستان بود یا پیش گابـ.. "
به محض اینکه اسم گابریل امد هیون جلوی دهن لینو رو گرفت و لبخند ضایعه ای تحویل داد. فلیکس تا ته ماجرا رو گرفت و اخمی کرد.
" رفتی پیش اون؟ "
" باید میرفتم.... هر بلایی ام سرش بیاد حقشه... "
با چشم های گرد شده که کیوت ترین ورژنی بود که تا به الان از خودش به نمایش گذاشته بود، گفت
"بـ... بلایی سرش اوردی؟"
هیون خواست حرفی بزنه که چان زودتر شروع کرد.
" میخواست، نذاشتم... باید خیلی ازم ممنون باشی"
"واقعا ممنونم هیونگ..."
نگاهی به چهره های نگرانشون کرد
"وایستین اتفاقی افتاده به من نمیگین؟ چرا قیافه هاتون نگرانه؟"
هان اومد حرفی بزنه که پشیمون شد.
"د حرف بزنین چیشده؟؟؟"
"عزیزم اروم باش.. بعدا با هم حرف میزنیم"
"یعنی چی، کدوم بعدا چیشـ.. "
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد و با دیدن پدر و مادرش جا خورد.
"مامان؟؟؟ بابا؟؟؟ شما اینجا چیکار میکنین؟ کی بهتون خبر داد؟؟"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همینطور که فهمیدین، تصمیم گرفتم سد اندش نکنم که بشه یه خاطره خوب برای من و شما💋
تمام شد!
هیچکس باورش نمیشد این زمان کمی که واقعا دیر گذشت بالاخره تمام شد!
همگی دور تخت جمع شده بودن و منتظر بودن پسرک چشم های قهوه ای رنگش رو باز کنه، اما انگار قرار نیست به این زودیا بیدار بشه، جالب تر از همه،اون مرد هنوز نمیدونست که همه چی درست شده!
"چرا بهوش نمیاد؟"
لینو خنده ای کرد و دستی روی سر دوستپسر عجولش کشید.
"بزار وقتی یارش میاد چشم هاشو باز کنه"
و بله بالافاصله بعد این حرف هیون درو باز کرد و عصبی به همه خیره شد.
"چه خبره؟ چرا دورش انقدر شلوغه؟"
چان خندید و جای خودش که نزدیک ترین صندلی به تخت پسرک بود و به هیون داد.
" صبر کن، خودت دلیلشو میفهمی"
با نگاه گیجی به هر کسی که توی اتاق بود فهمید بالاخره پسرکش قراره بهشو بیاد!
"جـ... جدی دارین میگین؟"
دقیقا همون لحظه پلک های پسرک تکون خوردن ، انگار به یه بچه پنج ساله دو تا بستنی دادی، هیون هم همونقدر خوشحال بود. و جالب اینجاس فلیکس به محض بیدار شدنش اسم مردش رو زمزمه کرد!
"هیـ... هیونم"
"جان دلم پسرکم؟ خوبی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟ حالت تهوع داری؟ میخوای پرستارو خبر کنم؟ میخوای برات خوراکی بگیـ.."
حرفش تموم نشده بود که فلیکس تگ خنده ای کرد
"اروم، یه نفس بگیر... چیزی نیاز ندارم عزیزم حالمم خوبه، الان راضیی؟"
" راستشو بخوای نه، هر چی خواستی بهم بگو"
سری تکون داد و تازه متوجه افراد اطرافش شد.
"چند روزه بیدار نشدم؟"
چان خنده ای کرد و دستش رو روی شونه هایی هیون گذاشت.
"والا یه هفته ای هست.."
"یه هفته!!!؟؟؟"
لینو به جای چان ادامه داد.
"بله یه هفته، یه هفته کامل این مردک شلمغز همه مارو حرص داد"
خنده ای کرد و رو به هیون لبخندی زد.
"چرا هیونگ؟"
" نه غذا میخورد نه میخوابید نه میرفت خونه، یا بیمارستان بود یا پیش گابـ.. "
به محض اینکه اسم گابریل امد هیون جلوی دهن لینو رو گرفت و لبخند ضایعه ای تحویل داد. فلیکس تا ته ماجرا رو گرفت و اخمی کرد.
" رفتی پیش اون؟ "
" باید میرفتم.... هر بلایی ام سرش بیاد حقشه... "
با چشم های گرد شده که کیوت ترین ورژنی بود که تا به الان از خودش به نمایش گذاشته بود، گفت
"بـ... بلایی سرش اوردی؟"
هیون خواست حرفی بزنه که چان زودتر شروع کرد.
" میخواست، نذاشتم... باید خیلی ازم ممنون باشی"
"واقعا ممنونم هیونگ..."
نگاهی به چهره های نگرانشون کرد
"وایستین اتفاقی افتاده به من نمیگین؟ چرا قیافه هاتون نگرانه؟"
هان اومد حرفی بزنه که پشیمون شد.
"د حرف بزنین چیشده؟؟؟"
"عزیزم اروم باش.. بعدا با هم حرف میزنیم"
"یعنی چی، کدوم بعدا چیشـ.. "
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد و با دیدن پدر و مادرش جا خورد.
"مامان؟؟؟ بابا؟؟؟ شما اینجا چیکار میکنین؟ کی بهتون خبر داد؟؟"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همینطور که فهمیدین، تصمیم گرفتم سد اندش نکنم که بشه یه خاطره خوب برای من و شما💋
- ۷.۳k
- ۰۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط