اون چیزی که هیچکس انتظارش رو نداشت اتفاق افتاد هیچکس تاکید میکنم هیچکس نمیدونست ...

𝗽𝗮𝗿𝘁.¹⁴
اون چیزی که هیچکس انتظارش رو نداشت اتفاق افتاد. هیچکس تاکید میکنم هیچکس نمیدونست بعد این اون مرد میتونه دووم بیاره؟یا بدون شک به سمت تنها فرد زندگیش قدم بر میداره؟
چشم های قرمز پر اشک،دست و بال زخمی،قلبی که دیگه جونی برای تپیدن نداشت. با حسرت پسرکی که تمام زندگیش بود رو نگاه کرد،موهای بلوند نا منظم ،صورتی همانند خورشید ولی زخمی!با صدایی که هیچکس جز خودش نمیشنید لب زد
"بهت گفته بودم چقدر دل تنگ ثانیه‌ای بغل کردنت بودم؟"
با چکیدن قطره اشکی از چشم های خسته‌اش همونجا نشست و دوباره اشک‌هاش سرازیر شدن.
"خیلی نامردی..."
خانم قد بلندی که به ظاهر پرستار بود با لیوان آب سردی به سمت مرد رفت
"آقا؟رنگتون پریده آب میخواید؟"
الان فقط رنگ پریده‌گی صورتش مشخص بود؟حال بد و چشمای قرمز رنگش دیده نمیشدن؟به چشم نمیومد که داره لحظه لحظه جون میده تا عزیز ترین فرد زندگیش از روی تخت بلند شه و به آغوش گرمش دعوتش کنه؟؟؟
پرستار که دید مرد هیچ حرفی نمیزنه لیوان آب رو گذاشت و رفت.همینقدر بی اهمیت!
ساعت ها گذشت و تک تک افرادی که پسرکش رو میشناختن الان دم در اتاق منتظر یه خبر خوب بودن...
"خوبی؟"
نگاه خسته‌ای به برادرش انداخت
"بنظرت خوبم؟"
صدای پر بغض و چشمای اشکی گویای همه چیز بود. دوست داشت الان چشم هاش رو باز کنه و ببینه همه چیز خواب بوده!ولی،حتی خوابش هم یه کابوسه...
هر کس به نحوه‌ای دلداریش میداد،اما انگار هیچ تاثیری نداشت!
تمام بدنش درد میکرد،مهم تر از همه قلبش!
دیگه انگار نمی‌تپید.
"یک نفر میتونه ایشون رو ملاقات کنه"
با شنیدن صدای دکتر با چشم های گرد شده با سرعت به داخل اتاق رفت،با دیدن تمام دستگاه های که بهش وصل بود قلبش دو نیم شد...
"ای‌کاش من الان به جای تو روی این تخت بودم "
"نمی‌بخشمت اگر بری و تنهام بزاری..."
"نمی‌بخشمت فلیییکس"
پرستار با عصبانیت در باز کرد
"آقای هوانگ لطفا مراعات کنید اینجا بیمارستانه"
مرد بدون توجه به پرستار به پسرک نگاه کرد
"میدونی که نمیتونم بدون تو؟"
"دل تنگتم خورشیدکم"
به محض باز شدن در متوجه حضور لینو شد...
"به نظرت همه چی خوب تموم میشه؟"
با بغضی که توی صداش بود حتی سنگدل ترین آدم هم دلش به رحم میومد
"آره ،اره همچی به خوبی تموم میشه...امیدوارم"
______________
شرمنده دوستان که انقدررررر دیر پارت گذاشتم هم بخاطر درس‌ها هم یه ذره اوکی نبودم(*فک کنم فهمیدین میخوام چیکار کنم نه؟)
دیدگاه ها (۲۱)

𝐩𝐚𝐫𝐭•¹⁵تمام شد! هیچکس باورش نمیشد این زمان کمی که واقعا دیر ...

𝐩𝐚𝐫𝐭•¹⁶دوباره گوشیش رو چک کرد و مطمئن شد که تماس بی پاسخی ند...

ᴘᴀʀᴛ•¹³"قربان،گزارش شده یه لنکروز مشکی توی خیابون اصلی بیشتر...

ᴘᴀʀᴛ•¹²با چشم های قرمز شده به فرد داخل اتاق نگاهی انداخت، جا...

برده ﴾ ۴۰ part یه سول موهاشو پشته گوش اش داد و دلخور گفت :...

شوهر دو روزه. پارت۸۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط