دختر شیطون بلا87
#دخترشیطونبلا87
یکم دیگه تو آیینه به خودش نگاه کرد و گفت:
_ اون یکی لباسی که آوردم همونطوریه، برم بپوشمش پس
_ آره بپوش
سرش رو تکون داد و دوباره به داخل پرو رفت؛ منم کیفم رو روی صندلی گذاشتم و از سرجام پاشدم.
حول و هوش ده دقیقه بعد سامان در پرو رو باز کرد و با دیدنم یه چرخی زد و گفت:
_ خوبه؟
جلیقه و شلوار مشکی با بولیز زرشکی و یه کراوات مشکی و زرشکی پوشیده بود که میشه گفت خیلی بهش میومد.
خواستم بگم خوبه اما یه لحظه اون رگ بدجنسیم زد بالا؛ صورتم رو کج کردم و گفتم:
_ خوب نیست
با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت:
_ ولی من فکر میکنم خوبه ها
_ نه اصلا بهت نمیاد
_ واقعا؟
_ آره
_ نخرم؟
_ اگه نظر من رو میخوای نخر
_ پس میخرم
بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ اگه میگفتی خوبه هم قطعا نمیخریدمش
با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ من فقط میخواستم یکم اذیتش کنم اما انگار اون آدم بشو نبود و میخواست به این جنگ ادامه بده!
اوکی آقا سامان، اشکال نداره، بچرخ تا بچرخیم.
سامان در رو بست و رفت که لباسش رو دربیاره و همون لحظه بچه ها با دست پر رسیدن.
با تعجب و خنده بهشون نگاه کردم و گفتم:
_ چخبره؟ چرا انقدر زیاد؟
پرهام با تاسف دستی روی سر امیرحسین کشید و گفت:
_ من خیلی بهش اخطار دادم که قراره بدبخت بشه اما خودش گوش نکرد و تو این چاه افتاد
_ چرا بدبخت؟
_ تمام اینارو پگاه خانم انتخاب کرده تا امیرحسین بپوشه و یکیش رو خانم انتخاب کنه
پگاه نیشگونی از بازوی پرهام گرفت و گفت:
_ تو حرف نزنی میمیری؟
_ چرا همتون امروز گیر دادین به بدن من؟ هی کتکم میزنید!
یلدا با دلسوزی نگاهش کرد و گفت:
_ اخی برای اولین بار دلم به حالت سوخت!
پرهام هم با ادا اطوار گوشه چشمی نازک کرد و رفت تو پرو بغلی پروی سامان؛ پگاه پروهارو چک کرد و با عصبانیت گفت:
_ هوف همشون پُرن که
به پرو اولی اشاره کردم و گفتم:
_ سامان تو اینه، دیگه الان میاد بیرون
_ عه سامان اومد پرو کرد؟
_ آره انتخاب هم کرد
_ چه سریع!
یکم دیگه تو آیینه به خودش نگاه کرد و گفت:
_ اون یکی لباسی که آوردم همونطوریه، برم بپوشمش پس
_ آره بپوش
سرش رو تکون داد و دوباره به داخل پرو رفت؛ منم کیفم رو روی صندلی گذاشتم و از سرجام پاشدم.
حول و هوش ده دقیقه بعد سامان در پرو رو باز کرد و با دیدنم یه چرخی زد و گفت:
_ خوبه؟
جلیقه و شلوار مشکی با بولیز زرشکی و یه کراوات مشکی و زرشکی پوشیده بود که میشه گفت خیلی بهش میومد.
خواستم بگم خوبه اما یه لحظه اون رگ بدجنسیم زد بالا؛ صورتم رو کج کردم و گفتم:
_ خوب نیست
با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت:
_ ولی من فکر میکنم خوبه ها
_ نه اصلا بهت نمیاد
_ واقعا؟
_ آره
_ نخرم؟
_ اگه نظر من رو میخوای نخر
_ پس میخرم
بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ اگه میگفتی خوبه هم قطعا نمیخریدمش
با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ من فقط میخواستم یکم اذیتش کنم اما انگار اون آدم بشو نبود و میخواست به این جنگ ادامه بده!
اوکی آقا سامان، اشکال نداره، بچرخ تا بچرخیم.
سامان در رو بست و رفت که لباسش رو دربیاره و همون لحظه بچه ها با دست پر رسیدن.
با تعجب و خنده بهشون نگاه کردم و گفتم:
_ چخبره؟ چرا انقدر زیاد؟
پرهام با تاسف دستی روی سر امیرحسین کشید و گفت:
_ من خیلی بهش اخطار دادم که قراره بدبخت بشه اما خودش گوش نکرد و تو این چاه افتاد
_ چرا بدبخت؟
_ تمام اینارو پگاه خانم انتخاب کرده تا امیرحسین بپوشه و یکیش رو خانم انتخاب کنه
پگاه نیشگونی از بازوی پرهام گرفت و گفت:
_ تو حرف نزنی میمیری؟
_ چرا همتون امروز گیر دادین به بدن من؟ هی کتکم میزنید!
یلدا با دلسوزی نگاهش کرد و گفت:
_ اخی برای اولین بار دلم به حالت سوخت!
پرهام هم با ادا اطوار گوشه چشمی نازک کرد و رفت تو پرو بغلی پروی سامان؛ پگاه پروهارو چک کرد و با عصبانیت گفت:
_ هوف همشون پُرن که
به پرو اولی اشاره کردم و گفتم:
_ سامان تو اینه، دیگه الان میاد بیرون
_ عه سامان اومد پرو کرد؟
_ آره انتخاب هم کرد
_ چه سریع!
۴.۸k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.