دختر شیطون بلا89
#دخترشیطونبلا89
بالاخره لباسهارو حساب کردیم و همگی به سمت طبقه ی پایین رفتیم.
پگاه تصمیم گرفته که لباسِ عروس نپوشه چون که مراسم نامزدی بود و لباس عروس رو واسه جشن عروسیش میپوشید.
پسرا که از همون اول دَبه کردن و به بهونه ی خسته بودن یه گوشه نشستن؛ ما سه تا هم تصمیم گرفتیم اول لباس پگاه رو انتخاب کنیم و بعد بریم سراغ لباسهای ما...
چون بولیز امیرحسین لیمویی بود، پگاه فقط به مدلهایی که رنگ بندیشون لیمویی بود نگاه میکرد.
برخلاف لباسهای امیرحسین که از هر رگال یکی انتخاب کرد، واسه خودش فقط دوتا مدل انتخاب کرد و با ذوق گفت:
_ خب بریم بپوشم
یلدا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_ مام بزیم دیگه نه؟
_ پس چی
_ خفه شو، فکر نکن چون عروسی چیزی بهت نمیگم
آروم خندید و لباسهارو ب خانمی که اونجا ایستاده بود داد و گفت:
_ اینا پیشتون باشه تا واسه دوستامم لباس انتخاب کنیم و بیاییم پرو کنیم
_ باشه گلم
وقتی داشتیم واسه پگاه لباس انتخاب میکردیم یه لباسِ سُرمه ای رو دیدم که نظرم رو جلب کرد پس یه راست به سمت همونجا رفتم.
یه لباس بلند که قسمت بالاش منجوق کاری شده بود و از زیر سینه به پایینش روی پارچه ی اصلیش یه پارچه ی حریر داشت و یه دنباله ی کوتاه هم داشت.
علت اینکه جذبم کرده بود این بود که آستین داشت و قسمت بالاش پوشیده بود.
من همیشه از لباسهای خیلی باز بدم میومد و حالا دقیقا اون چیزی که میخواستم رو پیدا کرده بودم.
_ خوشت اومده عزیزم؟
با شنیدن صدای زنِ فروشنده به سمتش برگشتم و گفتم:
_ بله
_ همین رنگش رو میخوای؟
_ آره
_ خب صبرکن سایزت رو واست بیارم گلم
_ ممنونم
لبخندی زد و به سمت رگال رفت و بعد از اینکه یکم گشت، یکی از لباسهارو برداشت، از داخل کاورش در آورد و گفت:
_ بیا عزیزم
_ مرسی
با ذوق به لباس نگاه کردم و خواستم به سمت پرو برم که صدای یلدا اومد.
_ تو یهو کجا غیبت زد؟
_ همینجام
_ بیا ببین این لباسه برا من خوبه
به دنبالش رفتم، یه لباس دو تیکه ی کوتاه زرشکی انتخاب کرده بود که مدل قشنگی داشت و خیلی ازش خوشم اومد...
بالاخره لباسهارو حساب کردیم و همگی به سمت طبقه ی پایین رفتیم.
پگاه تصمیم گرفته که لباسِ عروس نپوشه چون که مراسم نامزدی بود و لباس عروس رو واسه جشن عروسیش میپوشید.
پسرا که از همون اول دَبه کردن و به بهونه ی خسته بودن یه گوشه نشستن؛ ما سه تا هم تصمیم گرفتیم اول لباس پگاه رو انتخاب کنیم و بعد بریم سراغ لباسهای ما...
چون بولیز امیرحسین لیمویی بود، پگاه فقط به مدلهایی که رنگ بندیشون لیمویی بود نگاه میکرد.
برخلاف لباسهای امیرحسین که از هر رگال یکی انتخاب کرد، واسه خودش فقط دوتا مدل انتخاب کرد و با ذوق گفت:
_ خب بریم بپوشم
یلدا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_ مام بزیم دیگه نه؟
_ پس چی
_ خفه شو، فکر نکن چون عروسی چیزی بهت نمیگم
آروم خندید و لباسهارو ب خانمی که اونجا ایستاده بود داد و گفت:
_ اینا پیشتون باشه تا واسه دوستامم لباس انتخاب کنیم و بیاییم پرو کنیم
_ باشه گلم
وقتی داشتیم واسه پگاه لباس انتخاب میکردیم یه لباسِ سُرمه ای رو دیدم که نظرم رو جلب کرد پس یه راست به سمت همونجا رفتم.
یه لباس بلند که قسمت بالاش منجوق کاری شده بود و از زیر سینه به پایینش روی پارچه ی اصلیش یه پارچه ی حریر داشت و یه دنباله ی کوتاه هم داشت.
علت اینکه جذبم کرده بود این بود که آستین داشت و قسمت بالاش پوشیده بود.
من همیشه از لباسهای خیلی باز بدم میومد و حالا دقیقا اون چیزی که میخواستم رو پیدا کرده بودم.
_ خوشت اومده عزیزم؟
با شنیدن صدای زنِ فروشنده به سمتش برگشتم و گفتم:
_ بله
_ همین رنگش رو میخوای؟
_ آره
_ خب صبرکن سایزت رو واست بیارم گلم
_ ممنونم
لبخندی زد و به سمت رگال رفت و بعد از اینکه یکم گشت، یکی از لباسهارو برداشت، از داخل کاورش در آورد و گفت:
_ بیا عزیزم
_ مرسی
با ذوق به لباس نگاه کردم و خواستم به سمت پرو برم که صدای یلدا اومد.
_ تو یهو کجا غیبت زد؟
_ همینجام
_ بیا ببین این لباسه برا من خوبه
به دنبالش رفتم، یه لباس دو تیکه ی کوتاه زرشکی انتخاب کرده بود که مدل قشنگی داشت و خیلی ازش خوشم اومد...
۵.۰k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.