ارسلان:از استرس زیاد نمیدونستم باید چیکار کنم که یهو دیان
ارسلان:از استرس زیاد نمیدونستم باید چیکار کنم که یهو دیانا رو به روم ظاهر شد. چشماش پر از اشک شده بود. پاشدم رفتم جلوش و دستش رو توی دستم قفل کردم. توی همون حالت بغلش کردم و بردمش توی اتاق. انداختمش روی تخت. روش خیمه زدم و لبو گذاشتم رو لبش. یواش یواش لباسش رو در اوردم. بند لباس زیرش روب از کردم و اونم در اوردم و لباسای خودم هم در اوردم. شروع کردم به بازی کردن با سینه هاش. (بقیه رو حوصله نداشتم بنویسم).
۸.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.